Part 3 : meeting

148 36 0
                                    

پارت ۳ : قرار ملاقات

- تهیونگ

- گفتم نه آسوا

- به خدا دلم میخواد ببینمت عزیز دلم پریروزم زود رفتی نذاشتی باهات صحبت کنم

تلفنش را از سرش دور کرد و محکم لبانش را از حرص گاز گرفت
عجب سمج بود این دختر! با حرص به جونگوکوکی که از شدت خنده سرخ شده بود نگاه کرد و با چشمان زیبایش برای رفیقش خط و نشان کشید

- ته عزیزم هستی ؟

چشمانش را محکم روی هم فشار داد

- آسوا ، نیستم خونه الان ! کار دارم ، چند روزی اگه میشه اذیت نکن بزار به کارم برسم ! بعداً باهات تماس میگیرم

- همیشه همینی تهیونگ ، فقط کار داری حتی درست باهام صحبت نمیکنی !!!

آمد بگوید اخه دختره نچسب من چه صنمی با تو دارم که بخاطرت زندگیمو به هم بزنم . اما نگفت و فقط چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید تا ارام شود

- اره ! میزاری برم سر کارم یا نه ؟

- لیاقت نداری

تلفن را قطع کرد و با تشر به کوکی توپید

- فاااک ! نفس بگیر

- اخه خیلی چهرت خنده دار شده لعنتی جیسِزززز

و شروع کرد به قهقهه زدن
رهایش میکردی ستون های خانه را به لرزه می انداخت ... وقتی میخندید صدایش مثل یک بز میشد ... خودش هم از طرز فکرش خنده اش گرفت و لبخند محوی زد

- خیلی داره اذیتم میکنه کوک ، عزمش و جزم کرده دیوونه ام کنه !

- بهش بگو حال نمیکنی باهاش و دیگه بهت زنگ نزنه !

- تو دیگه چرا این حرفو میزنی وقتی از همه چیزم خبر داری ... نگفتم تا حالا دویست بار ؟؟؟ هر روز دارم میگم بهش ، با کلامم ، با رفتارم ، با سردی نگاهم ... نمیفهمه !!! این اخلاق فاکی رو از کی به ارث برده نمیدونم ! خیلی عجیبه که چرا نمیفهمه !

- تا حالا مستقیم بهش گفتی ؟ نه ! ولی مستقیم به رز گفته بودی !

لحن جونگکوک دلخور شده بود ... راست میگفت ! رزا ! اون دختر بانمک و مهربان کجا و این دختر لوند همیشه مست کجا ! اما رفتارش با رزا کجا و رفتارش با آسو کجا ! شرمنده شد اما هیچی نگفت و به کوکی عمیق نگاه کرد .... تا اینکه کوک به حرف امد و دستانش را تکان داد

- میدونم برای صلاح رز باهاش اینطور تا میکنی ! میدونم نمیخوای ضربه بخوره ... منم دوست ندارم تو با رز باشی ... حرف عجیبیه ... تو نزدیک ترین کس منی بعد از خانوادم ... اما نمیخوامت برای رز ... منم فکر میکنم شما مناسب هم نیستید ... اون لیاقتش خیلی بیشتر از تواه ... تویی که هر بار میشکنیش ! با کلامت ...

به حرف امد

- جونگکوک ...

- نه ! حرف نزن ته . ناراحت و دلخور نیستم ازت . برام دلیل تراشی هم نکن ، میدونم داری چی کار میکنی . و میدونم رز برات مثل خواهره ! برای همین تا الان باهم دوستیم ... بهت ایمان دارم .. چشمامی ... به چشمام شک نمیکنم . اگر ذاتت رو نمیشناختم مثل الان نمینشتم جلوت و باهات گپ بزنم ... فکتو خورد میکردم ...

اسب های سیاه🖤✨Where stories live. Discover now