Part 5 : Red Rose 🥀❤️‍🔥

135 30 0
                                    

پارت چهارم : رز قرمز 🥀❤️‍🔥

ناباور به کوک نگاه کرد ... نمیتوانست باور کند که کوکی اینگونه لحظاتی را با جیمین سپری کرده است ... البته تمام صحنه هارا به قورت باز برایش تعریف نکرده بود .. دوست نداشت از روابط سکشوالش برای هیچ کس تعریف کند ،

حتی تهیونگ !

تهیونگ هنوز هم تو شک بود اما سعی میکرد افکارش را سامان دهد .
البته دور از ذهنش هم نبود ، انسان هوموفوبیکی نبود ، اما کمی درک این مطلب کمی در این وضعیت برایش مشکل بود ..

- نمیخوای چیزی بهم بگی هیونگ ؟ 

تهیونگ آب دهانش را قورت داد و نگاهش را از زمین گرفت و به جونگکوکی خیره شد که با نگرانی به او نگاه میکرد ... کمی ناراحت شد ... چی باعث شده بود این پسر فکر کند که ممکن است تهیونگ بعد از شنیدن این مسئله از او نفرت پیدا کند ؟ او جونگکوک را دوست داشت ، خودِ خودِ جونگکوک را !! گرایش او برایش فرقی نمیکرد .
لبخند محوی زد و نزدیک به جونگکوک شد و لب باز کرد

- جونگکوکا !! وجود تو برای من مهمه ! شخصیتت ! تو خود منی ! چطور میتونم وجودم رو از خودم طرد کنم ؟
تو این توقع رو از من داشتی ؟

به چشمان ناباور جونگکوک خیره شد و لبخندش غلیظ تر شد ... تهیونگ فرشته بود ،نبود ؟
دستان کشیده اس را روی شانه های پهن جونگکوک گذاشت و او را که روی مبل نشسته بود مجبور به بلند شدن کرد !
با ایستادن جونگکوک رو به رویش ، با چشمان لرزانش اورا از نظر گذراند و ادامه داد

- خوشحالم که بهم گفتی ! خوشحالم که نگذاشتی این موضوع از درون خوردت کنه و بارش روی دوشت باشه که اون موقع هیچکس نمیتونه کمکت کنه جونگکوکا ...

کوکی با چشمان خیس نفس عمیقی کشید و به تهیونگ نگاه کرد ... او را محکم
در آغوش کشید و نفس عمیقش را سر داد ...لب باز کرد

- بچه که بودم عاشق گلای قرمز رنگ بودم ... یه گل سرخ داشتم هیونگ ... مادر هیچ موقع از چیدن گل خوشش نمیومد ! دوست داشت گلارو تا تو خاکن و زنده ان ببینه و لذت ببره ... برعکس من که همیشه دوست داشتم بچینمشون ... یه روز مادر از خونه ی پدریش گل سرخمو چید و اورد ... خودخواه بودم ... دوست داشتم گلم فقط و فقط برای من باشه ... به چشم من انقدر خوشگل بیاد و با سرخی خونینش دل منم خون کنه بس که قشنگه ... اما میدونی چی شد ؟
به یک هفته نرسید ... گل قشنگم پژمرده شد تهیونگا ... از دستش دادم ... یه روز که رو تختم نشسته بودمو داشتم گریه میکردم که خدا گلمو بهم برگردونه ،
مادر اومد کنارم نشست ... دستش و کشید رو صورتمو اشکامو پاک کرد ... لبخند زد و گفت :

- هر کسی به جایی تعلق داره بانی کوچولو ... همه ی ما به یه جای خاص تعلق داریم ... جایی که از همه جا برامون امن تره ... خونه ی امن گلت تو باغ بود ...  ذات گل اینه ... باید تو خاک باشه ... زیر نور افتاب ...کنار بقیه گلای دیگه ...
اما تو خونش رو ازش گرفتی چونکه میخواستی زیباییش رو فقط با خودت تقسیم کنی ...

و گلت ..

دیگه برنمیگرده عزیزدلم ...
آدما هم همینن ...

اول باید گل باشن و بفهمن به کجا تعلق دارن ... دوم باید صاحب گل باشن ...

یعنی خودخواهی و بزارن کنار و نخوان چیزی رو به زور صاحب بشن ...

بعد از اون روز یاد گرفتم تهیونگا ، نه کسیو به زور برای نگه دارم نه بخاطر کسی خودم رو فراموش کنم ، خیلی ها میگن که این بازم خودخواهیه،
اما من میگم این دوست داشتن واقعیت هاست . تا واقعیتت رو دوست نداشته باشی چیز دیگه ای رو نمیتونی دوست بداری ... من  یاد گرفتم دوست داشتن خودمو ... تا زمانی که با تو و جیمینی رو به رو شدم ... به خاکم نفوذ کردید و بین ریشه هام ریشه دووندین انقدر که نه تنها جزوی از من شدید بلکه از خودم مهم تر شدید ... کم کم باعث میشد یه سری کارارو نکنم ... که شمارو از دست ندم ...

خیلی سخته هیونگ ... خیلی سخت بود ... فکر میکردم با گفتن حقیقت ، ریشه هاتو ازم جدا میکنی ... خوشحالم که گل رو با خارش دوست داری هیونگ ... و ناراحتم ... از اینکه چرا زودتر نگفتم بهت
تهیونگ او را از آغوشش فاصله داد و زبان باز کرد و انگشت اشاره اش را روی سینه ی کوکی قرار داد

- تو ، گل باغِ ( به سینه ی خودش اشاره کرد ) منی !!!!
هیچ موقع تورو از این باغ طرد نمیکنم ... جای تو همینجاست ... درست وسط قلبم ... فقط زمانی از قلبم بیرونت میکنم که بمیرم ، اون موقعه اس که در حقیقت قلبم کار نمیکنه که بخواد تورو توش نگه داره ... که اون هم دست من نیست وگرنه فکرت رو هم با خودم به اون دنیا میبردم ...

و دوباره تهیونگ ، کوک را محکم در اغوش کرد و به چشمان خیس از اسک کوکی نگاه نکرد که مبادا غرورش بشکند و از وضعیت پیش امده معذب شود ... و در آخر خیلی ارام و مردانه دم گوش کوک زمزمه کرد

- همه چیز درست میشه !!! همه چیز !!!     بهت قول میدم ....

گایززززز :)) میدونم کم کم دارم پارت میزارم ... راستش کمی درگیرِ ذهنم ... افکارم رو روی کاغذ میارم اما کمی از شیر کردنش واهمه دارم ... یا شایدم وسواس 🥲🤌🏼

و از طرفی هم منتظرم تا بیشتر از این به جمعمون اضافه بشه تا هم براتون پارت های بیشتری بزارم هم باهم تبادل انژی کنیم و انرژی های خوبتو رو برام بفرستید ❤️‍🔥✨💜

پس حمایتتاتونو ازم دریغ نمکنید و ووت یادتون نره ... همچنین نظررررر
بووووس به صورتتانون 😍🥀✨

اسب های سیاه🖤✨Donde viven las historias. Descúbrelo ahora