part 16 : the torturer⛓🔞

184 23 8
                                    

جونگکوک نگاه تب دارش را به چشمان جیمین دوخت و گردنش را بالا برد و لبانش را بر روی آن لب های نرم کوبید ... گردن جیمین را به دست گرفت و محکم سمت خودش کشید و سپس دستانش را گره موهای زیبای او کرد ... جیمین گازی از لب پایین جونگکوک گرفت و سپس سمت گردن کوک رفت و گردنش را محکم مکید و با صدا رها کرد ... آه بلندی از میان لب های کوکی خارج شد ... جیمین لبخند شروری زد که از چشمان کوک دور نماند ... جونگکوک نگاه خمار وپر تردیدش را به چشمان خمار جیمین انداخت و تا خواست که حرفی بزند ... ناگهان احساس کرد که نفسش را بریده اند ... جیمین پایین تنه اش را به پایین تنه ی کوک چسبانده بود و تکان ریزی میخورد ... جونگکوک آه بلندی کشید و چشمانش را با عجز بست و گفت

- لعنتی ...

- خوشت میاد کوکا ؟

جونگکوک داغ نگاهی به صورت سرخ  جیمین انداخت و گفت

- خودت چی فکر میکنی ؟

- میخوام تو به زبون بیاریش ! برام بگو

کوک رویش را برگرداند و چشمانش را بست ، میخواست آه دیگری بکشد که ناگهان جیمین از حرکت ایستاد ... با بهت به سمت جیمینی برگشت که بی تفاوت روی آلتش نشسته بود و تکان نمیخورد ... فشاری که به بدنش وارد شده بود غیر قابل تحمل بود ... عصبی شد

- چرا ایستادی ؟

جیمین بیخیال گفت

- چی کار کنم ؟

- همون کاریو که داشتی میکردی !

- یام نمیاد داشتم چی کار میکردم

- سگم نکن پارک ! مخصوصا حالا که تحریکم کردی !

- نمیدونم از چی حرف میزنی !

جیمین  حالا خوشحال از این بود که توانسته کمی کوک را اذیت کند . اما با حرکت بعدی جونگکوک عملا ناک اوت شد ...

- اشکالی نداره ! به یادت میارم پارک !

جونگکوک او را محکم روی تخت پرت کرد و خودش تمام وزنش را روی جیمین انداخت ... درد را فراموش کرده بود ... فقط میخواست جیمین را از اشتباهش مطلع کند .
جیمین با بهت به صورت سرخ و چشمان به خون نشسته ی کوک نگاهی کرد و متوجه شد ... اوضاع خیلی بد تر از چیزی شد که فکرش را میکرد ... آب دهانش را قورت داد و نفس عمیقی کشید ... کمی سر جایش تکان خورد اما کوک همانطور که با خشم و حرص نگاهش میکرد دستان جیمین را محکم گرفت و بالای سرش چفت کرد ... سرش را به گوش او نزدیک کرد و ترسناک زمزمه کرد

- بهت نشون میدم فراموشی یعنی چی پارک جیمین ! بهت میفهمونم که تحریک من عواقب درستی نداره

سپس سرش را عقب برد
جیمین ترسیده به چشمان کوک زل زد اما نگاهش را از او نگرفت ... کمی سرش را بالا برد با پررویی صورتش را نزدیک برد و بینی اش را به بینی کوک مالید و گفت

اسب های سیاه🖤✨Where stories live. Discover now