Part 8 : would you believe me, Jimina?🖤

112 32 2
                                    

پارت ۸ : میشه باورم کنی ، جیمینا؟ 🖤

سرش پایین بود هنوز متوجه اطراف نشده بود ... کوک همانجا خشکش زد و به جیمینی خیره شد که موهای طوسی شده اش را بالا داده بود و چند تار مویش به زیبایی روی صورتش افتاده بودند .. کاپشن مشکی رنگی روی بلیز طوسی اش به همراه شلوار جین پوشیده بود ... دهان کوک خشک شد ... نمیتوانست نگاهش را کنترل کند ... جیمین که هنوز متوجه کوک نشده بود همانطور که سرش را بالا می اورد گفت

- یونگی ... من اومد....

و نگاهش اول با کوک که وسط اتاق هاج و واج ایستاده بود و بعد با یونگی برخورد کرد ... ضربان قلبش به ثانیه اوج گرفت ... انگار که قرار بود سینه اش را بشکافد و بیرون بپرد ... یونگی چشمی چرخاند

- داشتم میگفتم ... الاناست که جیمین هم پیداش بشه ... که شد !

آب دهانش را قورت داد و به یونگی نگاه کرد

- فکر میکردم تنها باشی

یونگی بیخیال شانه ای بالا انداخت

- بودم ! البته چ فرقی میکنه ؟! کوکی هم تازه به من پیوسته ! شما که یک روح در دو بدن هستید ! هاا؟! نیازی به گفتن نبود

جونگکوک به خودش آمد

- مشکلی نیست یونگی ... ما یک تیم هستیم !

به سختی چشمانش را به چشمان جیمین داد و رو به او صحبت کرد

- جیمین شی ! رنگ موی جدید بهت میاد

جیمین با تمام توان به چشمان مشکی او زل زد و در دل آن صورت زیبا و موهای مشکی اش را ستایش کرد ... اما سرد جواب داد

- ممنونم ! روزی رو هم دیدم که کمی ازم تعریف کنی !

یونگی که مشغول پیدا کردن کاور جیمین بود ایستاد و از بالای چشم به جیمین خیره شد ... کمی از جیمین بعید بود ... او همیشه با جونگکوک مهربان بود ... او را هیچ موقع رد نکرده بود و همیشه با او با آرامش صحبت میکرد ... و همیشه در کنار کوک بود ... احساس کرد ... و لب باز کرد

- جیمین شی ... این هم لباس توِ ... یادت باشه حتما قبل از پوشیدنش جلیقه رو تنت کنی ... همه چیز رو تو کاور گذاشتم

به سمت جیمین رفت و کاور را به دستش داد و همانطور که به سمت در میرفت گفت

- میرم اماده بشم ... شما هم زود تر دست به کار شید ... ته با جینه ... اونها جدا میرن و منتظر ما میمونن ... تا نیم ساعت دیگه راننده میرسه ... باید خودمون رو اماده کنیم ...

و از در خارج شد ...
جیمین هاج و واج به کاور درون دستانش نگاه کرد و بعد نگاهی به جونگکوک انداخت ...
فضای سنگینی اتاق رو فرا گرفته بود ...
جونگکوک چیزی جز آن جسم زیبا نمیدید ! از کی انقدر ستودنی شده بود ؟! نفس را در سینه اش حبس میکرد ... نفس های عمیق جیمین را دید ، به حرف امد

اسب های سیاه🖤✨Where stories live. Discover now