Part 9 : Timberland palace🚫

137 30 2
                                    

پارت ۹ : کاخ تیمبرلند

به سمت جین رفت

- کجان پس ؟

جین نگاه از ساعت گرفت و به تهیونگ خیره شد

- با یونگی تماس گرفتم ... نزدیکن

- وقت همینطور داره میگذره

خونسرد گفت

- احساساتت رو کنترل کن ته . دیر یا زود ! وارد اون خونه ی لعنتی میشیم و تو میتونی تمام اون آشغالارو بارِ دیگه از نزدیک ببینی ...

تهیونگ توپید

- فقط نگرانم ! این همه سال نقشه ... نگوکه نگران نیستی

شانه ای بالا انداخت و بی خیال گفت

- نیستم ... ما حرفه ای هستیم !

- ربطی به حرفه ای بودن نداره ... به آینده فکر میکنم

- تازه بعد از گذشت این همه سال و فکر انتقام ، تازه امشب به ذهنت رسیده که به آینده و تلفاتش فکر کنی ؟

صدای جیغ رزا مانع از جواب دادن به جین شد

- محض رضای خدا بس کنید ! از موقعی که راه افتادیم به جون هم افتادید ! میخواین همدیگرو تیکه پاره کنید ؟

هر دو به سمت رز برگشتند که حالا از ماشین آئودی تهیونگ پیاده شده بود و با حرص صحبت میکرد ... در آن لباس قرمز رنگ براق میدرخشید ...
موهایش را فر درشت کرده بود و آرایش کلاسیکی با رژ قرمز به چهره داشت... با غیض گفت

- برگرد تو ماشین ... منتظر باش تا جونگکوک بیاد ... مگر نگفتم پیاده نشو ؟

رز پاهایش را روی زمین کوبید و با ناراحتی جواب تهونگ را داد

- تو ماشین بودم ... از بس مثل سگ و گربه به هم پریدین و اعصابمو بهم ریختین نتونستم صدای فاکیتون رو تحمل کنم ! من وضعیتم بد تر از شماست ! پس صدای لعنتیتونو ببرید و بزارید یکم آروم بشم !

تهیونگ و جین بی حرف نگاهش کردند . حق با رز بود ... اگر قرار بود کسی نگران باشد آن شخص بی شک رز بود ...
با حس چراغ های ماشینی که نزدیکشان میشد به سمت نور برگشتند و ماشین یونگی را که در فاصله ی نزدیک آن ها ایستاد دیدند ... یونگی و جونگکوک و تهیونگ به ترتیب از ماشین پیاده شدند و یونگی به راننده چیزی گفت ... و به سمت تهیونگ و جین حرکت کردند ...
جیمین همه را از نظر گذراند ، کت شلوار مشکی و پیراهن سفید ، جین هم همین استایل را داشت .. رز را دور تر دید ... زیبا شده بود ... دلش برای رز میسوخت ... این زن سزاوار این همه عذاب نبود ... به همدیگر رسیدند و سلام کردند ... جونگکوک به سرعت به سمت رزا رفت و او را در آغوش کشید ... خواهر عزیز تر از جانش ... زمین و زمان را برایش به آتش میکشید ...

- از پیشم جم نمیخوری !

رز با استرس دست کوک را گرفت و فشار داد

اسب های سیاه🖤✨Where stories live. Discover now