Part 19 : Sae-jun & Anderson's family

72 15 14
                                    

پارت ۱۹: سه جون و خانواده اندرسون


با استرس پایش را روی مرمر های عمارت تکان میداد و با پوست کناره ناخنش بازی میکرد ... نفس هایش تند شده بودند و هر آن امکان داشت از حال برود ... جونگکوک که حالا عصبی تر از قبل شده بود آرام غرید

- اون پای کوفتی رو کنترل کن رز .

رز با استرس نگاهی به جونگکوک انداخت که اخم عمیقی روی پیشانی اش نشسته بود و موهای به هم ریخته ای که پریشان با کش مشکی رنگی بسته بود ... میدانست کوک هم دسته کمی از او ندارد . اما بیشتر خودش را غرق‌در سکوت میکند .

- برای چی اومدیم اینجا کوکا ؟

- اگر میدونستم میگفتم بهت ! بار هفتمه که داری این سوالو میپرسی .

- استرس دارم

- نداشته باش . چیز مهمی نیست

رز پوزخندی از روی ترس زد و گفت

- از کی تا حالا فقط برای دیدنمون خواسته که به اینجا بیایم ؟

کوک نگاهی به چهره رنگ پریده ی رز کرد و نفس عمیقی کشید . این جو ، این خانه ، هر چیزی متعلق به پدرش بود ، حالش را به هم میزد . سعی کرد افکارش را سر و سامان دهد .
ماریان نزدیک شد و آهسته جام های شامپاین را به سمت جونگکوک و رز گرفت . خواهر و برادر نگاهی به یکدیگر کردند و جام را رد کردند .
صدای قدم هایی از طبقه بالا به گوش رسید ، رز آهسته به خود لرزید و جمع و جور تر نشست اما کوک ، همانطور راحت و با چهره ای که هیچ گونه احساسی در آن قابل مشاهده نبود منتظر شد ...
این قدم ها ، این صدای کفش ، با گوشت و خونش عجین شده بود . به راحتی میتوانست کفش های جان لوب را بر تن پدرش تصور کند .. همان کفش های مشکی که از تمیزی همیشه برق میزدند ... نگاهش را به بالا‌کشید ... بلاخره او را دید ... پدرش را ... در آن کت و شلوار تام فورد و پیپ کنار دهانش ترکیب جذابی را رقم زده بود .
موهای جو گندمی اش را بالا داده بود و با چشمان مقتدرش به جونگکوک زل زده بود . پدر ، نگاهش را به رز ‌داد که با چشمان روشنش ب او زل‌ زده‌بود
لبخندی روی‌لبانش نشست و گفت

- فکر کنم ماریان خیلی شما رو ترسونده !

جونگکوک همانطور که به پدرش که به سمت آنها می امد نگاه میکرد گفت

- شما هیچ وقت بی دلیل خواستار دیدار ما نمیشید ...

لبخند پدرش را دید که کمرنگ شد

- درسته !

رز آهسته سلامی به پدرش داد ، سه جون ، نگاهی به رز انداخت و دستانش را باز کرد

- نمیخوای پدرت رو بغل کنی ؟

رز با استرس به جی کی نگاهی انداخت و منتظر شد ... دستان مشت شده ی کوک به سادگی نشان دهنده این بود که اصلا راضی به این کار نیست ... اما نمیخواست باعث ایجاد تنش بزرگ دوباره ای بین برادر و پدرش شود پس آهسته قدم به جلو برداشت و به طوری که کمترین لمس‌را با پدرش داشته باشد او را در آغوش کشید اما سه جون اورا محکم به خود فشرد و گفت

اسب های سیاه🖤✨Where stories live. Discover now