Part 2 : Do not provoke my soul !🐎🩸✨

177 32 1
                                    

پارت ۲ : روحم را تحریک نکن ! 🐎🩸✨

وارد اسطبل شد . پس از پارک ماشین ، پیاده شد و به سمت آلاچیق به راه افتاد . بچه ها در حال تمرین بودند . دختر و پسر از مبتدی تا پیشرفته . پس از کمی پیاده روی و حال احوال با بچه ها کمی دور تر جیمین را دید . جیمین دستی برایش تکان داد به سمتش به راه افتاد . پس از رسیدن به یکدیگر و کمی خوش و بش جیمین گفت

- اسب های جدید تو بخش اِف ان . بعداً چکشون کن

بی توجه گفت

- کجاس اون مشتریی که گفتی

- پیش هوپِ ازم خواهش کرد هوپ و برای دخترش زین کنن !

تهیونگ با قیافه جدی به چشمان شیطون و بانمک جیمین نگاه کرد

- مگه نگفتم کسی هوپ و زین نکنه ؟ مگه نگفتم هوپ به کسی سواری نمیده ؟ الان یکی سوارش بشه اسب یهو رم کنه سوارکارو پرت کنه پایین مسئولش منم نه تو جیمیناا !

- تهیونگاااا ! ! اول اخرش که باید سواری بده ! اسب رو گرفتیش واسه سواری دادنش ! سواری نده ضرر میکنی ! الان خرجش کردی بعدشم این یکی فرق داره ! باید ببینی تا باور کنی

- خرجش کردم ولی میدونی پنج برابرشو ازش میتونم در بیارم ! چه فرقی داره؟

- بعدا صحبت میکنیم الان وقتش نیست

به منطقه آزاد اسطبل رسیدند . منطقه آزاد زمین بزرگی بود که فقط سوارکاران حرفه ای اجازه ورود به آن را داشتند زیرا زمین پر از درخت و سنگ های بزرگ بود و سوارکاری در آن منطقه کار هرکسی نبود !
آسو و آتیس ، سویا و سوبین در حال تمرین بودند ! و طبق معمول حین تمرین با صدای بلند دعوا میکردند .
در همین حین جیمین شروع به صحبت کردن کرد

- ته اون مردی که کت شلوار پوشیده رو میبینی ؟ اون خریداره !

تهیونگ نگاهی به اطرافش کرد و متوجه آن مرد شد ! با خودش فکر کرد این مرد زیادی جوان است که هوپ را برای دخترش بخرد . با خود فکر کرد نهایتش ۴۰ سال سن دارد و دخترش باید کوچک باشد ! هوپ اسب بزرگ و البته اسب وحشی ای بود !
در همین افکار بود که با چیزی که پیش رویش دید حیران ایستاد و به تصویر رو به رویش خیره شد !

اگر میگفت خواب میبیند دروغ نمیگفت ! دختری به زیبایی الهه های یونان سوار بر هوپ میتاخت و آزادانه موهای پریشان بلند و پر کلاغی اش را در باد می افشاند . دو شک بزرگ هم زمان به او وارد شده بود . شک اول بابت دیدن همچین پری زیبایی در اسطبلش . شک دوم بابت سواری دادن هوپ به آن . هوپ یکی از سرسخت ترین اسب های عربی بود که تا به حال دیده بود . به خاطر همین سرسختی اش هوپ او را دوست داشت ! این اسب او را در فکر هوسوک فرو میبرد ... همان رهایی ... همان سرسختی ... همان تلاش و رام نشدنی بودنش ... تا به حال هوپ به هیچ انسانی به غیر از ته و هوسوک سواری نداده  بود !
با صدای جیمین به خودش آمد

اسب های سیاه🖤✨Donde viven las historias. Descúbrelo ahora