Part 6: let's start the game🔫🩸

128 28 1
                                    

پارت ۶ : بیا بازی رو شروع کنیم 🩸

چشمانش را روی هم گذاشت و نفس عمیقی کشید ... ساعت ۳ بعد از ظهر بود و او دقیقا ۵ ساعت بود که چشم از مانیتور لپتاب بر نداشته بود ، پروژه هایی که کفرش را دراورده بودند ، از طرفی باید برای مهمانی میکل آنژ اماده میشد ... قرار ملاقاتش با جین برای ساعت ۵ بود ... کم کم باید آماده ی رفتن میشد ، وقت کافی نداشت !
چشمانش را باز کرد و به جیمینی که چشمانش را به مانیتور لپتاب خودش دوخته بود و تند تند مطالبی را تایپ میکرد تا از طریق ایمیل به شرکت های مختلف ارسال کند نگاه کرد ...
لبخندی روی لبش جا خوش کرد اما زود خودش را جمع و جور کرد و حالت خنثی چهره اش را حفظ کرد

روی صندلی راحتش لم داد و دستانش را پشت سرش گذاشت ...
جیمین به حرف امد و نگاهش را به مرد جذاب رو به روی سوق داد

- نگاهت عجیبه تهیونگا

تهیونگ خنده ی مردانه ای کرد و گفت

- میخوام از دید جونگکوک بهت نگاه کنم

در کسری از ثانیه رنگ از رخ چهره ی جیمین برگشت و سعی کرد به کارش متمرکز شود
در دلش با خود حرف میزد و کوک را زیر مشت و لگد خودش فرض میکرد ... حتی نمیتوانست برای ثانیه ای افکارش را از دست کوک جمع و جور کنم ... با خودش فکر کرد که از کی انقدر بی جنبه شده است ؟ چرا انقدر سریع دست پاچه و مضطرب میشود ؟!

خدا لعنتت کند کوکی ... همه جا حرف تو باید باشه ...

رو به تهیونگ کرد و همانطور که انگشت کوچیک دستش را به بازی میگرفت و حلقه ی استیل را تکان میداد گفت

- صبح باهم تنیس بودیم ... از اینکه بردمت و  ناراحتت کردم ؟ فشار اومدت بهت مثل اینکه . داری هزیون میگی ..

تهیونگ به یاد اورد ... امروز صبح تا بیدار شده بود با جیمین به باشگاه تنیس رفته بودند ، حسابی کالری سوزانده بودند ...
جیمین خیلی سکسی بود ... اکثر مرد هایی که میشناخت جور خاصی به جیمین نگاه میکردند ... حق داشتند البته ... چره ی جذاب و خنده های عمیق‌ش هوش از سر همه میبرد ... بدن اماده اش که همیشه ار عرق خیس میشد و در باشگاه تنها با شرتک مشکی رنگ و هدبند فیلای مشکی مزین میشد در نور افتاب میدرخشید ... زیاد هم نباید از احساس جونگکوک تعجب میکرد ... او حق داشت ... همه حق داشتند ... جیمین خواستنی بود ...

همانطور که به جیمین نگاه میکرد نگاه تمسخر امریزی کرد و بحث را عوض کرد

- برنامه ی امشب که یادت نرفته ؟

- برنامه ی لعنتی که سالیان سال وقت صرفش کردیم ، میشه یادم بره ؟

تهیونگ نفس عمیقی کشید

- اسبا رو اماده کردن ؟

- همه چیز تحت کنترله ...

سری تکان داد و از پشت میر بلند شد ...

- باید برم دیدن جین ... باید برای امشب اماده باشم

جیمین سری تکان داد و سیستم را خاموش کرد و از پشت میز بلند شد
همانطور که به طرف چوب لباسی میرفت گفت

- من هم میرم دیدن یونگی ... لباس رو اماده کرده ... بعد از تحویلش بهت ملحق میشم

تهیونگ سرش را تکان داد و بدون حرف اضافه ای از اتاق بیرون رفت

جیمین کت مشکی بلندش را به تن کرد و یقه اش را مرتب کرد ... با قدم های محکم به سمت کشوی میز رفت و انرا باز کرد ... دستش را داخل کشو کرد و لمسش کرد ...

سردی فلز ناگهان لبخندی روی لبش پدیداورد ....

کلت استیل را در دست گرفت و به سمت دیوار رو به رویش نشانه گرفت و شلیک فرضی کرد ...

نیشخندی زد و کلت را درون شلوارش ، دقیقا پشت کمرش گذاشت ...

وقت نمایش بود

باید میدیدند

که چه زهری به جان این سه نفر ریختند

باید میفهمیدند که نیشی که زدند از انها یک افعی ساخته

که محال ممکن بود از دستشان جان سالم به در ببرند ...

آنها برگشته بودند

اسب ها برگشته بودند ...

اما ایندفعه رفتنی درکار نبود ...🩸

اینم از پارت جدید :)))
اما از ووت ها راضی نیستم :))
تا وقتی که وضعیت ووت ها و کامنت ها خوب نشه انرژی نمیگیرم که بخوام پارت جدید رو بزارم 🥺

پس لطفا حمایت کنین و نظراتتونو برام بنویسیدد 💜

اسب های سیاه🖤✨Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin