Part 20: get ready for the secrets

60 13 14
                                    

پارت ۲۰ : خودت را برای راز ها آماده کن.

نمیدانست چقدر گذشت ... اما صدای صحبت های اندرو و تهیونگ را از پایین میشنید ... کم و بیش ..
اما یونگی ساکت بود ... آن مرد با ظاهر سرد خیلی برایش مرموز بود .
یونگی حرف نمیزد . نگاه میکرد .
همین تارا را میترساند . نگاهش طوری بود که انگار تا مغز و استخوانت را رصد میکند و میبیند . حتی چیزی که تو نمیتوانی ببینی ...
نگاه سردش در مهمانی میکل آنژ را به یاد داشت . هیچ چیزی در نگاهش قابل تشخیص نبود.. آهسته مینوشید و همه را برانداز میکرد، گاهی هم با مردی که کنار دستش ایستاده بود حرف میزد و نگاهی به تهیونگ میکرد ...
یونگی زنگ خطر بود ... باید اطلاعاتی را به دست می‌آورد...
صدای اندرو بلند شد

- دخترم ؟ کجایی؟

چشمی چرخاند و ادایش را دراورد

- دخترم دخترم باورش شده جدی جدی پدرمه

بلند شد و به نگاهی به سر صورتش کرد ... خوب بود !
از اتاق بیرون رفت و در را بست و آهسته قفل کرد ... از پله ها پایین رفت و نگاهی به انها انداخت که روی مبل سفید رنگ نشسته بودند و چون پشتشان به دختر بود نمیتوانستند متوجه حضور او شوند . نگاهی به اندرو کرد که روی مبل تک نفره قهوه ای رنگ نشسته بود مشغول صحبت بود .. متوجه تارا شد و با لبخند اشاره کرد

- بیا عزیزم ! بیا اینجا بشین .

جای خالی ای کنار یونگی پیدا کرد و با فاصله نشست ..

- خونه جذابی دارید . دیزاین بیرون و داخل باهم متفاوته ..

منتظر جواب شد ... نگاه بی‌حوصله ای به یونگی کرد و نفس عمیقی کشید . از این بحث خونه ی لعنتی و دم و دستگاهش داشت حالش بهم میخورد . خواست داد بزند اینجا خونه من نیست !
اما ساکت ماند .
اندرو با نگرانی گفت

- خوبی عزیز پدر ؟

نگاه عمیقی به اندرو کرد . میدانست اندرو واقعا دوستش دارد . محبتش را حس میکرد ... کلمه پدر دروغ بود فقط در بین جملاتش دروغ بود و به صورت تارا میکوبید ،
لبخندی زد و رو به همه گفت

- خوبم ! یکمی خسته ام . اون هم بخاطر اینه که کل روز رو تو مانژ بودم و درگیر اسبا . من و ببخشید ...

نگاهش را گرفت و همانطور که به سمت آشپزخانه میرفت گفت

- قهوه میل میکنید ؟

تهیونگ نگاهی به یونگی کرد و گفت

- یک اسپرسو برای یونگی من هم آب لطفا

- من هم اسپرسو

خنده ای کرد و گفت

- پدرم معتاد قهوه‌ست ، برای همین اولین اپشنی که در ذهنم میاد برای پرسیدن نوشیدن قهوه‌ست .

یونگی سرد گفت

- تهیونگ از قهوه متنفره ...

تارا ساکت شد و چیزی نگفت ... دلش میخواست فک یونگی را خورد کند .

اسب های سیاه🖤✨Where stories live. Discover now