Part 7: Do not give up❗️

121 26 2
                                    

پارت ۷ : تسلیم نشو ❗️

نفس عمیقی کشید و زنگ در را زد ...
عقب تر با اقتدار ایستاد تا تصویرش در دوربینی که بالای عمارت نصب بود پردازش شود ... بعد از چند ثانیه ی نه چندان طولانی ... در با صدای تقی باز شد و جونگکوک با همان چهره ی مغرور و محکم همیشگی وارد عمارت شد ... از راهروی سنگی گذشت و به خدمتکارانی که برای او خم و راست میشدند سری تکان میداد ...
در دور دست ها ، تصویر یونگی را دید که در طبقه ی سوم عمارت ، در قسمت بالکن بزرگ ، دو دستش را به میله های اهنی مشکی رنگ تکیه داده و لباسی سر تا پا مشکی پوشیده است ... به کوک خیره نگاه میکرد و منتظر بود تا او به در اصلی عمارت برسد و داخل شود ...

کوک همان طور که نزدیک میشد ابرویی بالا انداخت و با سر به در اشاره کرد ... یونگی متوجه شد که کوک قصد دارد به او بگوید که برای خوش امد گویی به پایین بیاید ...
پوزخندی روی لبانش نقش بست و اخرین نگاهش را به کوکی که حالا ۱۰ قدم هم با در فاصله نداشت انداخت ... کوک به در عمارت رسید و ایستاد ... منتظر شد تا یونگی در را باز کند ... دستانش را درون جیب شلوار مشکی رنگش گذاشت و به کفش هایش نگاه کرد که باعث شد موهای جذاب و تیره رنگش روی صورت مردانه اش به رقص در بیایند ...
یونگی بلاخره در را باز کرد و همانطور که دست چپش به دستگیره در بود و دست دیگرش در جیب شلوارش ، لبخند ژکوندی به کوک زد ... به یک دیگر نگاه کردند و یا خندا همدیگر را بغل کردند

- از دیدنت خوشحال شدم کوکی ... مگر اینکه بابت تحویل گرفتن لباس هات به اینجا بیای و به من سر بزنی

یونگی در را بست ، کوک وارد شد و همانطور که پذیرایی تمام شیشه ی یونگی را طی میکرد و به سمت کاناپه قهوه ای رنگ میرفت خنده ای کرد

- هیونگ دلم برات تنگ شده بود ، اما ازم گله نکن ! دلت میخواد بعد از مدت ها که همدیگر رو دیدیم اینطور باهم وقت بگذرونیم ؟

روی کاناپه نشست و به یونگی که روبه رویش روی کاناپه ای دیگر جا میگرفت خیره شد . این پسر به ظاهر سرد با ان لبخند ژکوند لثه ایش یکی از دوست داشتنی ترین ادم های زندگی نکبت بار کوک بود ...
یونگی خیره شد

- گله نمیکنم ! درسته که ازت دورم ! اما این دلیل نمیشه که ازت خبری نداشته باشم !

- میدونم ! همیشه حواست به من هست ! اومدم لباسارو ازت بگیرم هیونگ . فقط کت شلوار خودم رو میخوام ! بقیه بچه ها خودشون میان تا شب پیشت و سفارشاتشون رو ازت میگیرن

خدمتکار قهوه هایی که اماده کرده بود به ارامی روی میز چوبی جلوی پایشان گذاشت و با تعظیم کوچکی رفت ...
یونگی خم شد و قهوه اش را برداشت و بلند شد همانطور ک جرعه از آن را مینوشید به سمت پله ها راه افتاد و با یک 'دنبالم بیا' کوک را مجبور به اطاعت کرد ... پله ها را طی کردند و به راه روی طبقه ی دوم رسیدند و پس از طی کردن چندین اتاق به در اصلی رسیدند یونگی به آرامی کلید را درون جیب خود دراورد و در را باز کرد . کوک این اتاق را میپرستید . پشت سر او وارد اتاق شد و نگاه کلی به اتاقی که ماه ها در ان دور هم جمع میشدند و برنامه هارا هماهنگ میکردند انداخت ...
اتاق با رنگ قرمز نور پردازی شده بود و دیوارها با باکس های شیشه ای پر شده بودند و در هر کدام از باکس ها انواع اسلحه ها وجود داشت ، نور پردازی که برای نشان دادن اسلحه ها قرار داده شده بود کار خود جونگکوک بود ...
میز بسیار بزرگ چوبی وسط اتاق بود ... یونگی به سمت آن رفت قهوه اش را روی ان گذاشت . کوک هم همینطور ...
یکی از کشو های بزرگ را باز کرد و کاور را بیرون اورد ...

اسب های سیاه🖤✨Where stories live. Discover now