Missing

335 52 5
                                    

✒️Ad.ackerman
𝐒𝐮𝐟𝐟𝐞𝐫𝐢𝐧𝐠 𝐢𝐬 𝐞𝐧𝐨𝐮𝐠𝐡
Part5 :

*فردا صبح*

باکوگو، دست بہ جیب وارد کلاس شد و بہ محض اینکہ چشمش بہ نیمکت خالی میدوریا افتاد، خشکش زد.
بعد از چندثانیہ، خیلی بیخیال نگاھش رو از نیمکت میدوریا گرفت و روی نیمکت خودش نشست.
"دکو دیروزم دیر سر کلاس اومد پس امروزم ممکنہ دیر بیاد! بروکلی عوضی! بذار دستم بھت برسہ کاری میکنم از زندگیت پشیمون بشی!"... این چیزی بود کہ باکوگو بھش فکر میکرد اما ساعت ھا گذشتن و گذشتن، زنگ آخر بہ صدا در اومد و ھیچ خبری از میدوریا نشد.
این اولین بار توی دوران تحصیلی بود کہ میدوریا سر کلاس ھا حاضر نشدہ بود!
باکوگو کیفش رو برداشت و بہ راہ افتاد.
تمام راہ، دست بہ جیب، بہ زمین خیرہ بود و افکار زیادی سرش رو پر کردہ بود.
انقدر ذھنش مشغول بود کہ تمام مسیر رو از روی عادت طی کرد و نفھمید کی بہ خونشون رسیدہ!
کلید رو توی قفل در نچرخوندہ بود کہ در خود بہ خود باز شد!
مکث کوتاھی کرد و با دست راستش، در رو بہ عقب ھل داد کہ چشمش بہ جفت کفش مردونہ ی سیاہ، توی جاکفشی خورد.
ھمونطور کہ با چشمای باریک کردہ بہ کفشای غریبہ زل زدہ بود، صدای داد و بیداد مادرش از داخل خونہ بلند شد.
باکوگو با وحشت و بدون اینکہ کفشاش رو در بیارہ، با سرعت بہ سمت صدای مادرش دوید.

_باکوگو: مااااماااان!؟

در پذیرایی رو با قدرت باز کرد کہ چشمش بہ دوتا پلیس با لباسای آبی افتاد.
توی این فکر بود کہ پلیس برای چی بہ خونش اومدہ کہ با دیدن یہ چیز آشنا توی دستای پلیسی کہ بھش نزدیک تر بود، خشکش زد!... کولہ پشتی زرد میدوریا کہ خراشیدہ و کثیف شدہ بود بین دستای اون پلیس بود.
مادرش روی دو زانو نشستہ بود، با دستاش صورتش رو پوشوندہ بود و با صدای بلند گریہ میکرد و پدرش سعی میکرد آرومش کنہ.

_باکوگو: اینجا چہ خبرہ؟

پلیسی کہ کیف میدوریا رو توی دستاش داشت، جلو اومد و رو بہ روی باکوگو وایستاد.

_پلیس: تو کاتسوکی۔کون ھستی؟
_باکوگو: ھستم! شما کی باشی؟
_پلیس: من افسر ادارہ پلیس، تاکامی ھستم... میتونم چندتا سوال ازت بپرسم؟
_باکوگو: راجب چی؟

افسر تاکامی، کیف میدوریا رو بالا اورد و جلوی چشمای باکوگو گرفت.

_تاکامی: ببینم تو این کیف رو میشناسی؟
_باکوگو: آرہ! کولہ پشتی دکوئہ! کہ چی؟ اگہ اون نفلہ کیفش رو گم کردہ آدرس رو اشتباہ اومدین! باید برین خونہ خراب شدہ ی خودش، تحویلش بدین!
_تاکامی: متاسفانہ ممکن نیست!... اینطور کہ پیداس خبر نداری خونہ صاحب این کیف... سوختہ و با خاک یکسان شدہ!

باکوگو حتی یہ کلمہ از چیزایی کہ شنید رو نمیفھمید! اگہ خونہ با خاک یکسان شدہ... پس چرا کیف سالم موندہ؟

افسر تاکامی دستی روی شونہ ی باکوگو گذاشت اما باکوگو با عصبانیت دستش رو پس زد.

_باکوگو: این چرت و پرتا چیہ برا خودت بلغور میکنی نفلہ؟ اگہ خونش سوختہ پس کیف لعنتیش دست تو چہ غلطی میکنہ؟
_تاکامی: من نگفتم اونم موقع آتش سوزی توی خونہ بودہ! ما این کیف رو توی یہ کوچہ نزدیک مدرستون پیدا کردیم ولی اثری از خودش نبود!
_باکوگو: ھ...ھا؟ چ...چی داری میگی؟
_تاکامی: یکی از افراد پلیس بعد از پیدا کردن کیف رفتہ تا اون رو بہ صاحبش تحویل بدہ اما متوجہ میشہ خونہ درحال سوختنہ، متاسفانہ مامورای آتش نشانی بہ موقع نرسیدن. تنھا چیزی کہ تونستن از بین خاکستر و خرابہ ی خونہ بیرون بکشن جسد یہ زن بود کہ تقریبا ھمہ جاش سوختہ بود! ھمسایہ ھا آدرس شما رو دادن و گفتن بہ اون خانوادہ خیلی نزدیک بودین، برای ھمین مزاحم شما شدیم.

صدای گریہ ھای ماتسوکی از قبل بلندتر شد. از دست دادن بھترین دوستش، زخم بزرگی رو توی قلبش بہ وجود اوردہ بود.

_تاکامی: تسلیت میگم، من رو در غمتون شریک بدونید... بہ ھر حال، ما الان یہ مفقودی داریم کہ باید پیداش کنیم، پس خواھش میکنم باھامون ھمکاری کنید.
_باکوگو: دکو... گم... شدہ؟!
_تاکامی: این چیزیہ کہ بنظر میرسہ، اگہ کمکون کنی، زودتر این پروندہ رو حل میکنیم.

باکوگو احساس کرد سرش خالی خالی شدہ، درست مثل یہ خلع! ھیچ کدوم از حرفای اطرافیانش رو نمیشنید... ھیچ صدایی رو نمیشنید! توی سرش احساس سنگینی میکرد.
ناخودآگاہ تصاویری مثل یہ فیلم جلوی چشماش اومد، دیروز میدوریا ناراحت بود و میگفت نمیتونہ قھرمان بشہ!... دیروز اون ماجرا با اون سہ نفر براش پیش اومد!... امروزم کہ میدوریا بہ مدرسہ نیومد... و پلیس کیفش رو توی راہ مدرسہ پیدا کردہ!
باکوگو دلش نمیخواست باور کنہ چیزی کہ تہ ذھنش بھش فکر میکنہ واقعیت داشتہ باشہ... یعنی ممکنہ میدوریا خودکشی کردہ باشہ؟

__________________________

من خودم اینا رو میخونم تو دلم یچی ذوب میشه :'

Suffering is Enough Where stories live. Discover now