Reason

254 38 3
                                    

✒️Ad.ackerman
𝐒𝐮𝐟𝐟𝐞𝐫𝐢𝐧𝐠 𝐢𝐬 𝐞𝐧𝐨𝐮𝐠𝐡
Part14 :

بچه ها توي كافه تريا مشغول بودن و باكوگو تنها كسي بود كه تنها، يه گوشه نشسته بود و سعي ميكرد با كامادو يا آكاگورو رو به رو نشه. از ديشب لب به غذا نزده بود اما با اينحال اصلا احساس گرسنگي نميكرد. نودل هاي تند رو دور چاپستيك ميپيچوند و بالا ميكشيد و دوباره ميريخت توي ظرف. حتي حوصله ي فكر كردن هم نداشت و تمام حواسش به بازي كردن با رشته هاي نودل بود كه صداي ظريف و دخترونه اي باعث شد سرش رو از ظرف، بلند كنه.
دختري با موهاي سرخ و چشماي سبز فيروزه اي درحالي كه سيني غذايي توي دستش بود، كنار ميزش وايستاده بود.

-ببخشيد... ميتونم اينجا بشينم؟
-باكوگو: مگه جا قحطه؟
-بقيه جاها... خيلي شلوغه!
-باكوگو: تچ... بتمرگ ديگه... من كه اين ميزو نخريدم كه ازم اجازه ميگيري!
-ممنونم.

باكوگو زير چشمي به دختر نگاه كرد كه آروم و باوقار، مقابلش سمت ديگه ميز نشست. بااينكه اشتهاي خوردن نداشت وقتي چشمش به ماپوتوفوي توي سيني دختر افتاد، شكمش به قار و قور شديدي افتار كه باعث شد از خجالت قرمز بشه.
دختر همونطور كه با دست چپش، طره اي از موهاي سرخ رو پشت گوشش ميزد با شنيدن صداي شكم باكوگو، سرش رو بالا اورد و با تعجب نگاهي به نودل دست نخورده و نگاهي به باكوگو انداخت. همين كه لب هاش از هم فاصله گرفت تا چيزي بگه، باكوگو غريد: ببند فكو!
-تو كه گرسنه اي پس چرا غذات رو نميخوري؟ مگه روزه اي؟
-باكوگو: هيچم گرسنه نيســ

قبل از اينكه حرفش تموم بشه شكمش از اعتراض به صدا افتاد. دست هاش رو دور شكمش پيچيد و از خجالت سرش رو پايين انداخت كه دختر خيلي آروم توي گلو خنديد.

-باكوگو: رو آب بخندي! ببند اون نيشت رو!
-ببخشيد! دست خودم نبود!... ميخواي از غذاي من بخوري؟

باكوگو دوباره نگاهي به غذاي دختر انداخت. غذاش به قدري كم بود كه باكوگو ميتونست همش رو توي دستش مشت كنه و يكجا بخوره. براي يه لحظه اين فكر به ذهن باكوگو خطور كرد كه حتما دختر وضعيت مالي خوبي نداره و نميتونه بيشتر از اين براي غذا هزينه كنه.

-باكوگو: تو كه غذات اندازه گنجشكه! اونوقت ميخواي خيراتم بكني؟
-غذاي خودمه پس با هركي هم بخوام تقسيمش ميكنم.

يك سوم غذاش رو توي سيني ريخت و ظرف اصلي رو جلوي باكوگو گذاشت و شروع به خوردن كرد.

-باكوگو: تو كه بيشترش رو دادي به من!
-بهتره زودتر بخوري چون الانه كه كلاس بعدي شروع بشه!

باكوگو با اكراه شروع به خوردن كرد كه دختر غذاش رو تموم كرد و بلند شد. چند قدم كه دور شد كه با صداي باكوگو ايستاد و از روي شونه نگاهش كرد.

-باكوگو: اوي! اسمت چيه؟ خوشم نمياد به كسي مديون بمونم، ميخوام پول غذات رو حساب كنم!
-ببخشيد خودمو معرفي نكردم... فوجيهارا هوتارو هستم... خوشبختم باكوگو-كون!
-باكوگو: از كجا منو ميشناسي؟
-فوجیھارا: از اونجايي كه باهم همكلاسيم! من نيمكت جلوت ميشينم! نكنه نفهميده بودي؟

باكوگو چندبار پلك زد وسعي كرد به ياد بياره كسي كه روي نيمكت جلوييش ميشينه اما چيزي به ذهنش نيمود.

-باكوگو: خيلي هم... فهميده بودم!

دختر كه متوجه همه چيز شده بود، لبخند زد و درحالي كه ازش دور ميشد دست راستش رو براش تكون داد و گفت: پس توي كلاس ميبينمت!
وقتي باكوگو ماپوتوفويي كه هوتارو بهش داده بود رو خورد، اشتهاش به قدري باز شد كه نودل خودش رو هم سركشيد و وقتي دلي از عزا در اورد، به كلاس برگشت. اينبار تمام همكلاسي هاش رو با دقت نگاه كرد تا دفعه بعد جلوي كسي ضايع نشه.
هوتارو با ديدنش، براش دست تكون داد و وقتي باكوگو روي نيمكتش نشست، هوتارو روي صندليش چرخيد و روي نيمكت پشتيش خم شد و باعث شد باكوگو دست چپش رو جلو بگيره و با وحشت بدنش رو عقب بكشه.

-باكوگو: چته وحشي؟ مگه مِيموني؟
-فوجیھارا: خواستم قشنگ منو ببيني تا يادت نره همكلاسي هستيم!
-باكوگو: گفتم كه... ميدونستم!
-فوجیھارا: تو كه راست ميگي!
-باكوگو: پا پيچ من نشو ميزنم شل و پلت ميكنم! اونوق—
-المالت: من مثل... بچه هاي خوب از در كلاس اومدم تو!

با ورود المايت، قهرمان شماره يك به كلاس يك-آ ، قلب تمام بچه ها به تپش افتاد و چشم هاشون درخشيد. قهرمان افسانه اي كه دنيا تحسينش ميكرد، به عنوان معلم يو-اي شروع به خدمت كرده بود.

-المايت: خب... دختر پسراي گل سريع بپرين زمين آلفا كه اولين كلاس مباني قهرمانا رو شروع بنماييم!
-آكاگورو: الان بايد... از اينكه نامبر وان، معلم كلاسمونه خوشحال باشم يا... از اينكه تبهكار هارو به امون خدا توي خيابونا ول كردي، نگران باشم؟

المايت با لبخند هميشگيش به آكاگورو كه سرش رو به دستش تكيه داده بود انداخت. از حرف هاي پسر جا خورده بود و انتظار همچين چيزي رو نداشت.
-المايت: معلومه كه همچين كاري نميكنم! تازه من تنها قهرمان اين شهر نيستم! بقيه هم با تمام وجود دارن خدمت ميكنن... و اميدوارم شما هم در آينده قهرماناي بزرگي بشين!
-كامادو: جسارت نباشه... ولي چرا كسي مثل شما براي مسند دبيري انتخواب شده؟ شما كارهاي بزرگتري خارج از اينجا ميتونيد انجام بدين.

المايت كه انگار از شم خبرنگاري اين بچه ها كپ كرده بود، عرق سردي روي پيشونيش نشست.

-المايت: تربيت نسل آينده... از همه چيز مهم تره! حالام سكوت كنيد و راه بيفتين! زود زود زود زود! راستي لباساي مخصوصتونم يادتون نره!

قسمت هايي از ديوار كلاس شروع به حركت كرد و جعبه هاي ساك مانندي با شماره هاي مختلف پديدار شد كه داخل هر كدوم، كاستوم مخصوصي براي دانش اموزا قرار داده شده بود.
باكوگو زيپ كيفش رو باز كرد تا كتابش رو داخلش بذاره كه چشمش به برگه هاي آشنايي افتاد... اعلاميه ي گمشده اي به نام ميدوريا ايزوكو. عصباني شد و دندون قروچه كنان گفت: پير احمق!
همه ي بچه ها از كلاس خارج شده بودند اما باكوگو هنوز سر جاش نشسته بود و المايت كنار چهارچوب در، منتظر بود تا آخرين نفر هم از كلاس خارج شود.

-المايت: باكوگو-شونن... بهتره عجله كني!

باكوگو "تچي" كرد و درحالي كه اعلاميه ها رو از وسط پاره كرد و داخل سطل آشغال انداخت، دست به جيب از كنار المايت رد شد.
نگاه المايت ناخواسته به برگه هاي پاره شده افتاد و با ديدن نيمي از تصوير پسري با موهاي سبز فرفري، لحظه اي مكث كرد. نيم نگاهي به باكوگو انداخت و وقتي از رفتنش مطمئن شد، برگه ها رو از سطل در اورد و وقتي اونا رو كنار هم گذاشت و متن هاي ريز ودرشتش رو خوند، احساس كرد توان حركت نداره. بلافاصله پسر را شناخته بود، امكان نداشت فراموشش كند... تنها بچه اي كه از راز بزرگترين قهرمان دنيا خبر داشت... پسر بي كوسه اي كه آرزوي قهرمان شدن داشت.
وقتي دستانش رو مشت كرد، كاغذ ها با صداي خرچ خرچي مچاله شدن. المايت ميخواست همين الان با باكوگو صحبت كنه و ماجرا رو بفهمه اما قبلش، كلاسي داشت كه بايد به اتمام ميرسوند.

________________

1126 words :)

Suffering is Enough Where stories live. Discover now