He is Alive...!!

215 42 15
                                    

✒️Ad.ackerman
𝐒𝐮𝐟𝐟𝐞𝐫𝐢𝐧𝐠 𝐢𝐬 𝐞𝐧𝐨𝐮𝐠𝐡
Part26 :


نور گرم و ناشناسی دنیاش رو پر کرد. نوری کہ احساس ترس عجیبی رو بہ دلش مینداخت.
وقتی نور از بین رفت، درحالی کہ توی ھوا سعی میکرد جای خالی کامادو رو بگیرہ، روی زمین افتاد.
ھمونطور کہ بہ عالم و آدم بد و بیراہ میگفت، سرش رو بلند کرد و بہ اطراف نگاھی انداخت. داخل یہ اتاقی خالی بود و ھیچ خبری ھم از کامادو نبود.

_باکوگو: اینجا دیگہ کدوم قبرستونیہ؟

دست ھاش رو بہ زمین تکیہ داد و خودش رو بلند کرد. سردرگم دور خودش چرخید ولی بجز یہ در فلزی قھوہ ای زنگ زدہ، چیزی بہ چشمش نیومد.
با احتیاط بہ سمت در قدم برداشت، دستگیرہ رو چرخوند و سمت خودش کشید کہ در روی پاشنہ چرخید و صدای غژغژ لولای پوسیدش، فضای خالی رو پر کرد.
باکوگو از بلندی صدای در، پلک ھاش رو بہ ھم فشار داد و لبش رو بہ دندون گرفت. مدتی صبر کرد و وقتی مطمئن شد ھیچکس این اطراف نیست، بدنش رو از لای در عبور داد و وارد راھرویی شد کہ چراغ ھای مھتابی روی دیوارش، یک در میون یا کم سو بودن یا چشمک میزدن.
راھرو بہ طرز دیوانہ کنندہ ای، ترسناک و وھم آور بود. دیوارھای سرد و خاکستری با رد خون ھای خشک شدہ نقاشی شدہ بود و دو طرف راھرو پر بود از استخوان ھای پوسیدہ و حشراتی کہ ازشون بالا میرفتن.
توی وحشت مطلق بہ جلو رفت و با ھر قدمی کہ بر میداشت، ترس بیشتر و بیشتر بہ دلش رخنہ میکرد و سرما بیشتر و بیشتر بدنش رو فرا میگرفت.
چند دقیقہ؟ یک ساعت؟ چہ مدت بود کہ از راھروھا و پلکان ھای مشابہ عبور میکرد؟

_اگہ دیر برسیم، رئیس عصبانی میشہ!
_پس بذار غذای این سگ تولہ رو بدیم تا زودتر برسیم بہ جلسہ.

باکوگو با دیدن سایہ ی دو مرد کہ از رو بہ رو بھش نزدیک میشدن، با وحشت بہ اطراف نگاہ کرد و پشت دیواری کہ نیم متر جلوتر از بقیہ بود، پنھان شد.
صدای بیب بیب دکمہ ھای صفحہ ی دیجیتالی و جیرجیر باز شدن در، حس کنجکاوی باکوگو رو قلقلک داد و باعث شد یواشکی بہ بیرون دیوار سرک بکشہ.

_اینجا رو! ھنوز زندس! موندم این بدبخت تا کی دووم میارہ!
_ھاھاھاھا! بیخود نیست کہ رئیس ازش خوشش میاد.
_ولم...کن... امممم... عووقق.
_باکوگو:....!!؟؟

باکوگو گوش ھاش رو تیز کرد تا بھتر بتونہ صداھایی کہ توی فضاھای خالی اکو میدادن رو بشنوہ. تا بتونہ مطمئن بشہ.

_دھن نکبتت رو باز کن
_نـ...نہ...*سرفہ کردن*... نہ

یعنی ممکن بود؟ باکوگو با دست ھای گرہ کردہ، دندون قروچہ کرد و توی دوراھی مرگ و زندگی دست و پا زد. اگہ اشتباہ فھمیدہ باشہ، باید خودش رو برای مرگ آمادہ کنہ.
آروم و بی صدا بہ در نزدیک شد و مثل شیری کہ منتظر شکارہ، برای دشمناش کمین کرد.

_بسشہ دیگہ! باید بریم.
_باشہ.... تا بعد تولہ کوچولو.

صدای قدم ھا نزدیک و نزدیک تر شد و بلاخرہ دو مرد با لباس ھای مشکی و نقاب ھای سرخی کہ بہ صورت داشتن از اتاق بیرون اومدن.
باکوگو پای راستش رو دایرہ وار حرکت داد و جوری بہ ساق پای اون دو مرد کوبید کہ ھر دو از پشت روی زمین افتادن.
بی معطلی روی نزدیک ترین ھدف پرید و مشت محکمی بہ صورتش زد کہ نقاب سرخش خورد شد و با مشت دوم، ناک اوتش کرد.

_تـ...تو دیگہ کدوم خری ھستی؟!
_باکوگو: خفہ بمیر.

صورت مرد دیگہ رو ھدف گرفت و با انفجار نہ چندان بزرگی، منفجرش کرد. نفس نفس زنان بلند شد و قدم بہ اتاقی گذاشت کہ با کور سوی نوری کہ از راھرو بہ داخلش میتابید، کمی روشن شدہ بود.
چشم ھاش خیلی سریع بہ تاریکی عادت کرد و در کمال ناباوری چھرہ ی آشنایی رو درون سایہ ھای وھم آور دید. درحالی کہ توانش رو جمع کردہ بود تا پاھای خشک شدش رو تکون بدہ و بہ جلو برہ، سعی کرد کلماتی کہ پشت گلوش محصور شدہ بودن رو بہ زبون بیارہ.

_باکوگو: د...د...دکـ...دکو؟!!

با خیال اینکہ اینم شاید یہ کابوس دیگہ باشہ، با ترس جلو رفت و بدنی کہ روی زمین افتادہ بود رو تکون داد کہ چشم ھای نیمہ باز و زمردی بی روح میدوریا بھش خیرہ شد.
باکوگو درحالی کہ سعی میکرد جلوی اشک ھا و بغضی کہ خفش میکرد رو بگیرہ، کنار میدوریا روی زانوھاش افتاد و بہ زنجیر ھایی کہ دور بدن پر از خونش بستہ شدہ بود نگاہ کرد.

_باکوگو: نگران نباش... کمکت میکنم چون من... یہ قھرمانم!

صدای دویدن چندین نفر کہ لحظہ بہ لحظہ بھش نزدیک تر میشدن، ھمہ جا رو پر کرد. باکوگو، میدوریا رو بہ بدنش چسبوند و سرش رو روی شونش گذاشت. با ترس و استرس دستش رو بہ سمت زنجیرھا برد.

_پارسال دوست امسال آشنا!

باکوگو با وحشت بہ پشت سر و اطرافش نگاہ کرد ولی ھیچکس اونجا نبود. براشم مھم نبود. زنجیرھا رو با ھر دو دستش گرفت و وقتی میخواست با زور از ھم بازشون کنہ، درکمال تعجب قفل زنجیرھا خیلی راحت از ھم بازشد و روی زمین افتاد.

_باکوگو: اینا چرا... چرا بازن؟!

وقتی باکوگو با بُھت بہ زنجیرھا نگاہ میکرد، با فرو رفتن جسم تیزی بہ کتفش پلک ھاش رو از درد بہ ھم فشار داد.

‌_...کاچان!

باکوگو با حسی آمیختہ از ترس و نا امیدی سرش رو بہ سمت صدایی کہ دم گوشش زمزمہ میکرد، برد ولی دنیاش سریعتر از چیزی کہ فکر میکرد تاریک و تار میشد.
چشم ھای برق زدہ ی میدوریا تنھا چیزی بود کہ تونست ببینہ و بعد، تاریکی اون رو بلعید.

________________________________

اینم یه پارت زود هنگام به عنوان عیدی ^^
امیدوارم سال قشنگی رو پیش رو داشته باشید 🌿✨💚

Suffering is Enough Where stories live. Discover now