First Step

145 26 23
                                    

✒️Ad.ackerman
𝐒𝐮𝐟𝐟𝐞𝐫𝐢𝐧𝐠 𝐢𝐬 𝐞𝐧𝐨𝐮𝐠𝐡
Part50 :






 


درست ھنگامی کہ نبرد در شرف آغاز بود، در با ضربہ ی ھولناکی باز شد و سایہ ای از ترس و وحشت بر ھر سہ نفر، حاکم شد.

_ال فور وان: میبینم کہ حسابی دارین تفریح میکنید! منم میتونم بہ بازی کوچیکتون ملحق بشم؟
_شیگاراکی: سنسہ! مـ اککخخخخ

ناگھان تیغہ ھایی بہ سیاھی شب با خط ھایی بہ مانند گدازہ ی سوزان از سر انگشت ھای ال فور وان خارج شدند و در کتف دو پسر فرو رفتند. فریادشان بہ قدری ناگھانی بلند شد کہ چند ثانیہ زمان کشید میدوریا متوجہ اوضاع بشود از ترس خشکش بزند.

_میدوریا: شی...گاراکی۔کون...

ال فور وان مانند سایہ ای از رعب و وحشت بہ حرکت در آمد و پتوی سنگینی از سرما روی تن پسرک خیمہ زد. فشار حضورش بہ قدری سنگین و وھم آور بود کہ میدوریا جرئت بلند کردن سرش را ھم نداشت. وقتی صدای تقلا برای نفس کشیدن دابی و شیگاراکی را شنید، میدانست کہ ال فور وان بہ قصد کشت، گلوی آن ھا را بین انگشتانش گرفتہ. میدانست اما نمیتوانست حرکتی بکند.

_ال فور وان: انگار شما بچہ ھا فراموش کردین کہ اینجا واقعا کی رئیسہ. دارین برای جایگاھتون بہ ھم دندون تیز میکنید؟

ال فور وان، دو پسر را مانند مرغ از گلو گرفتہ و بلند کردہ بود. ھر دو برای پایین دادن جرعہ ای ھوا، تقلا میکردند. کم کم مردمک چشم ھا پشت پلک ھایشان چرخید و آنگاہ بود کہ با برداشتہ شدن حلقہ ی انگشتان مرد و افتادن بدن ھای بی حسشان بر زمین، ھوای تازہ مانند سیلی بہ ریہ ھایشان ھجوم برد.

_ال فور وان: امیدوارم درس عبرتی شدہ باشہ کہ پاتون رو از گلیمتون درازتر نکنید.

دو پسر را روی زمین رھا کرد و گذاشت روی زمین سرد اتاق، خس خس کنان برای نفس کشیدن تلاش کنند.

_ال فور وان: میدوریا ایزوکو۔کون...

پسرک سر جا لرزید و بہ زمین چنگ انداخت گویی فکر میکرد حالا نوبت اوست کہ مجازات شود و شاید ھمین ھم بود. مجازاتی در انتظارش بود. وقتی مرد قدمی بہ او نزدیک شد و بالای سرش ایستاد، بہ خود جرئت نفس کشیدن نداد. چشمی کہ حالا سر جایش نبود، میسوخت و اطراف کاسہ ی چشمش گزگز میکرد. ال فور وان با نگاھی پسرک را سبک سنگین کرد و با چشمانی بی حالت بہ شیگاراکی و دابی خیرہ شد.

_ال فور وان: تو با تومورا جایی میری. ماموریت کوچیکی انتظارت رو میکشہ. وقتشہ اولین قدمت رو برای مسیر پیش روت برداری.

صدای گام ھای ال فور وان موقع خارج شدن از اتاق، طنین انداخت. میدوریا سعی کرد تپش وحشت زدہ ی قلبش را با نفس ھای بریدہ بریدہ آرام کند. وقتی توآیس و توگا با ترس و لرز وارد اتاق شدند، دابی جوری بہ ھمہ شان چشم غرہ رفت کہ انگار تقصیر آنھا بود.
درحالی کہ خون سرخ و گرمی از کتفش جاری بود، بلند شد و لنگ لنگان از اتاق خارج شد. شیگاراکی تمام این مدت روی زانو نشستہ بود و گلویش را کہ حالا کم کم جای انگشت ھای ال فور وان، کبودی ھای بنفش و سیاھی را رویش بہ جای میگذاشتند، مالش میداد و سرفہ ھای آرامی میکرد.

_توگا: حال گیری چطور پیش رفت؟
_شیگاراکی: خفہ شو... *سرفہ* ...

میدوریا مانند مجسمہ ای کہ تازہ یخ وجودش آب شدہ باشد با نگرانی و چھار دست و پا درحالی کہ ھنوز میلرزید، بہ سمت شیگاراکی حرکت کرد.

_میدوریا: شیگاراکی۔کون... متاسفم... ھمش تقصیر منہ... متاسفم...

شیگاراکی با چشم ھای سرخی از گوشہ ی چشم بہ او خیرہ شد و بعد از درد زخم ھا، صورتش را در ھم کشید و تلاش کرد روی پا بایستد.

_توآیس: بیا زخمات رو جمع و جور کنم رئیس. کار خوبی نکردی! چرا کردی!
_شیگاراکی: دھنت رو ببند توآیس
_توآیس: چشم!

توآیس جلو آمد و بدنش را عصای شیگاراکی کرد و بازوی پسر را دور گردنش انداخت و بیرون رفتند. میدوریا کہ بغض گلویش را خفہ کردہ بود ناگھان با رد شدن تیغہ ی درخشانی از جلوی چشمانش و فرو رفتن نوکش بہ دیوار، لحظہ ای شوک زدہ تکان خورد و دستہ ی چاقو برای تمسخرش، جلوی چشمانش عقب جلو میشد.

_میدوریا: توگا۔سان!؟
_توگا: آدما از آب درست شدن. سوراخشون کنی، آب از دست میدن و میمیرن. واسہ این کار، بھت چاقو رو پیشنھاد میکنم.

و بعد با لبخندی کہ دندان ھای نیشش را بہ نمایان گذاشتہ بود، از اتاق خارج شد و پسرک را با تنھایی اش تنھا گذاشت. میدوریا چاقو را با فشاری از بین گچ دیوار بیرون کشید و با انگشت شستش، تیغہ ی فولادی را لمس کرد و ناگھان با احساس سوزشی، آن را روی زمین انداخت. قطرہ خونی مانند شکوفہ ی گل رز از سر انگشتش بیرون زد و بعد خطی قرمز بہ آھستگی سرازیر شد. صدای توگا را شنید کہ از پذیرایی خطاب بہ او چیزی میگوید.

_توگا: ولی مراقب باش چون چاقوم خیلی تیزہ و ممکنہ خودت رو سوراخ کنی ایزوکو۔کون.

میدوریا با چھرہ ی بی حالتی با خود زمزمہ کرد: "میتونستی زودتر بگی". انگشت زخم شدہ اش را در دھانش گذاشت و پخش شدن مزہ ی شوری و آھن خون را احساس کرد. جای بریدگی میسوخت. نگاہ متفکرانہ ای بہ تیغہ ی چاقو انداخت. باید با آن چہ میکرد؟

اولین قدم برای تبدیل شدن بہ بزرگترین ویلن... شروع شد!




_______________________________________________

  سیستم " دیگه هر روز پارت نداریم " رو دوست دارین : 😀

Suffering is Enough Where stories live. Discover now