✒️Ad.ackerman
𝐒𝐮𝐟𝐟𝐞𝐫𝐢𝐧𝐠 𝐢𝐬 𝐞𝐧𝐨𝐮𝐠𝐡
Part23 :روزھا بہ سرعت برق و باد گذشتن و بلاخرہ روزی فرا رسید کہ ھر دانش آموزی انتظارش رو میکشہ. "فستیوال ورزشی یو۔ای" روزیہ کہ میتونن از توانایی ھاشون استفادہ کنن تا یہ قدم بہ آیندہ ی قھرمانیشون نزدیک تر بشن.
با اعلام و معرفی ھر کلاس توسط مجری مسابقات یعنی "پرزنت مایک"، دانش آموزھا وارد صحن اصلی استادیومی شدن کہ از جمعیت بی شماری پر شدہ بود و وقتی ھمگی جلوی سکوی اصلی سخنرانی وایستادن "میدنایت" بہ عنوان ناظر مسابقات وارد شد._میدنایت: ھمگی سکوت رو رعایت کنید! نمایندہ ی تمام کلاس ھا، آکاگورو ھیکارو از کلاس یک۔آ ھستش.
با اعلام اسم آکاگورو ھیکارو، زمزمہ ھا بین دانش آموزھا و مردم حاضر شدت گرفت. "بی کوسہ ای کہ توی امتحان ورودی رتبہ ی اول رو بہ دست اورد" این موضوع کوچیکی نبود کہ مخفی بمونہ و کسی ازش خبردار نشہ.
باکوگو کہ برای دیدن آکاگورو بہ پشت سرش نگاہ کرد، تازہ متوجہ شد خبری از کامادو و فوجیھارا نیست!
آکاگورو از بین جمعیت کلاس گذشت، حرف ھا و شایعات رو پشت سرش رھا کرد، از پلہ ھای سکو بالا رفت و جلوی میکروفون وایستاد._سوگند میخورم... جوری ھمتون رو بہ خاک سیاہ بنشونم کہ از مسخرہ کردن "بی کوسہ بودنم" پشیمون بشین.
زمزمہ ھا بہ ھمھمہ تبدیل شد و نارضایتی از گفتہ ھای پسری کہ از سکو پایین رفت و جلوی ھمہ وایستاد، تمام استادیوم رو پر کرد.
_میدنایت: سکوت!... خب خب خب! بھترہ بریم سر معرفی مرحلہ ی اول!
تابلوی ال ای دی بزرگی بالای سر میدنایت پدیدار شد و وقتی ھمگی با کنجکاوی بہ صفحہ ی رو بہ روشون نگاہ میکردن، آکاگورو ھمچنان پشت بہ سکو وایستادہ بود و جم نمیخورد.
باکوگو کہ تمام مدت بہ آکاگورو خیرہ شدہ بود، با بلند شدن صدای متعجب جمعیت و پرزنت مایک بہ تابلو نگاہ کرد. چشم ھاش با دیدن حرف "W" روی تابلوی ال ای دی، از حسی آمیختہ با ترس و سردرگمی درشت شد کہ صدایی تمام استادیوم رو پر کرد و اون صدا... صدای آکاگورو._آکاگورو: خب! بیاین یہ نمایش عالی رو شروع کنیم. ولی قبلش اجازہ بدین خودم رو معرفی کنم! اسم من "ویگرہ" (wager بہ معنی شرط بندی کنندہ)... و امروز قرارہ بہ سوگندی کہ خوردم عمل کنم!
_اوراراکا: آکاگورو...کون!؟
_آکاگورو: حالا... فرار کنید... قھرمانا!صدای انفجارھای مھیبی پشت سر ھم، زمین رو بہ لرزہ انداخت و فریاد مردمی کہ سعی میکردن فرار کنن، بین صدای انفجارھا گم میشد.
_پرزنت مایک: مردم آروم باشین! با خونسردی خارج بشین!
_میدنایت(با فریاد): ھمہ ی دانش آموزا برگردن بہ داخل ساختمون! ھمین حالا!دانش آموزھا با جیغ و ترس، ھمدیگہ رو ھل میدادن و ھرکس سعی میکرد بہ ھر قیمتی ھم کہ شدہ جون خودش رو نجات بدہ.
_باکوگو: اوی!... معنی این کار چیہ؟ تو یہ... تبھکاری؟
_آکاگورو: من؟ تبھکار؟ ھاھاھاھا! خیلی بامزہ ای! تبھکار واقعی... شما قھرمانا ھستین.
_باکوگو: پس تمام این مدت... منو مچل کردہ بودی؟ تو کہ گفتی اومدی اینجا تا ثابت کنی بی کوسہ ھا ھم میتونن قھرمان بشن!
_آکاگورو: نہ! اشتباہ نکن! من گفتم " اومدم اینجا تا ثابت کنم بی کوسہ ھا میتونن... کارای بزرگ انجام بدن"!
_باکوگو: ای... عوضی! از اول میدونستم یہ کاسہ ای زیر نیم کاستہ!باکوگو بہ قدری عصبانی شدہ بود کہ میتونست جوشش خون توی رگ ھاش رو بہ وضوح بشنوہ. دندون قروچہ ای کرد و تا خواست بہ سمت پسری کہ جلوش وایستادہ بود حملہ ور بشہ با صدای میدنایت، متوقف شد.
_میدنایت: دست نگہ دار باکوگو! گفتم ھمگی برگردن داخل! زودباش!
_باکوگو: تچ...وقتی باکوگو بہ سمت در حرکت کرد، آکاگورو ھفت تیر کوچیکی رو از جیبش بیرون اورد و توی انگشتش چرخوند. ماسکش رو روی دھنش محکم کرد و با چشم ھاش بہ میدنایت خندید.
_آکاگورو: خب، میدنایت۔ سنسہ... ببینم بدون کوست، جلوی اسلحہ ی مرگبار من چقدر میتونی... دووم بیاری!
میدنایت بی معطلی آستین لباسش رو پارہ کرد و دود صورتی رنگی فضای اطراف رو پر کرد اما برخلاف انتظارش، آکاگورو ھنوز روی پاھاش وایستادہ بود و درحالی کہ بہ طور نمایشی بہ ماسک روی صورتش ضربہ ھای کوچیکی میزد، آروم آروم بھش نزدیک میشد.
_آکاگورو: ھرچقدر دوست داری اینجا رو با بوی مزخرف تنت پر کن! روی من ھیچ فایدہ ای نداہ!
میدنایت از سر استیصال دندون ھاش رو بہ ھم فشار داد و عرق سردی روی پیشونیش نقش بست. با اینکہ انفجارھای مداوم، زمین رو بہ لرزہ در اوردہ بود، اما وقتی آکاگورو اسلحہ رو سمت میدنایت نشونہ رفت بود، خیلی راحت لرزش حاصل از فرود اومدن یہ جسم سنگین رو پشت سرش حس کرد.
روی پاشنہ چرخید، بہ میدنایت پشت کرد و با دیدن المایت کہ با فاصلہ ی چند متر، درست پشت سرش وایستادہ بود، با چشم ھای بی حالتی بھش نگاہ کرد._آکاگورو: نامبر وان... فکر نمیکنی طولش دادی؟
_المایت: آکاگورو۔شونن... ھنوز دیر نشدہ! دست از این نمایش بچگانت بردار!
_آکاگورو: اشتباہ میکنی المایت... خیلی وقتہ کہ دیر شدہ.آکاگورو بہ سرعت اسلحہ رو، رو بہ المایت گرفت و بی معطلی ماشہ رو کشید.
______________________________________
سلاممممم
خب همونطور که وعده داده بودم فیک جدید شروع شدددداسمش نفرین برف هاست.
خوشحال میشم بخونید
من به شخصه خیلی خیلی خیلی دوسش دارم
مطمئنم شما هم خوشتون میاد ฅ^•ﻌ•^ฅ
پس دنبال کنید ❄️
YOU ARE READING
Suffering is Enough
Fantasi"زجر کشیدن کافیه" داستان پسر بی کوسه ای که زیادی آسیب دیده بود تا جایی که از زخمای روحش شکوفه های انتقام بیرون زدن.. انتقام از نه تنها هشتاد درصد کوسه دار جهان بلکه انتقام از ادمایی که انسانیت یادشون رفته بود. حتی زجری که روزگاری دوست بچگیش بود ✨...