goodbye Midoriya Izuku

69 18 2
                                    

✒️Ad.ackerman
𝐒𝐮𝐟𝐟𝐞𝐫𝐢𝐧𝐠 𝐢𝐬 𝐞𝐧𝐨𝐮𝐠𝐡
Part58 :



 

ال فور وان عکس العملی نشان نداد، چیزی کہ زمانی با نام چھرہ شناختہ میشد آرام بود، درست مانند برکہ‌ای در میانہ‌ی تابستان.

_ال فور وان: باید اعتراف کنم... فکر نمیکردم روزی برسہ کہ جلوی من بایستی. اونم قبل از اینکہ بتونم ازت برای نقشم استفادہ کنم.

شیگاراکی ھمانطور کہ سعی داشت لرزش ناشی از ترسش را پنھان کند، پشت چشمی نازک کرد و بعد نگاھش بہ نوموھایی افتاد کہ از کنار و پشت مرد درحال برخواستن بودند. انفجاری دیگر در گوشہ ای، چھارستون آزمایشگاہ مخفی را لرزاند و باد گرم ناشی از آن موھای پسرک را بہ حرکت درآورد.

_ال فور وان: حماقتت رو میبخشم. حالا برو کنار. ایزوکو منتظرمہ.
_شیگاراکی: نہ...
_ال فور وان: نشنیدم! چی گفتی؟

صدایش طلبکارانہ بود گویی میگفت اگر مخالفت کنی تو را ھم از سر راہ برخواھم داشت. پسر، سرش را بلند کرد و با چھرہ‌ای مصمم و صدایی رسا بین انفجار و فرو ریزی ساختمان گفت:

_شیگاراکی: نہ!

او احساس میکرد زندگی‌اش تباہ شدہ، آرزوھای بچگی‌اش را بخاطر آورد. او ھمیشہ میخواست قھرمانی بزرگ باشد اما چطور و چگونہ بہ اینجا رسیدہ بود؟!
"شیمورا نانا". بہ یاد آورد. ال فور وان، این نام را بہ زبان آوردہ بود و باز بہ یاد آورد روزی در نت وقایع فاجعہ‌ای را خواندہ بود کہ در آن قھرمانی با ھمین نام توسط سنسہ‌اش کشتہ شدہ بود و باز بہ خاطر آورد... نام خودش را! "شیمورا تنکو".
سناریوی ساختہ شدہ و بی‌رحمانہ‌ی مرد، چیزی سادہ اما خبیثانہ بود. تمام این ھا یک نقشہ‌ی از پیش تعیین شدہ بود.

_شیگاراکی: نمیذارم اون رو ھم بہ روزگار من دچار کنی... اون نوچہ تو نیست... اون آزادہ. منم ھمینطور.

لبخند میدوریا را بہ خاطر آورد و تمام روزھایی کہ پسرک کک مکی سعی داشت او را بخنداند و در کارھا با تمام وجود بہ او کمک میکرد؛ احساس خالصانہ ای کہ داشت را بہ یاد آورد. شاید بالاخرہ میتوانست رویای کودکی‌اش را تحقق ببخشد... حالا شاید میتوانست "قھرمان" یک نفر باشد.
دست های حساسیت زده‌اش را در دو طرف بدنش از هم باز کرد و نشان داد که آمادگی مقابله را دارد. نگاهش از گوشه چشم متوجه کامادو شد که میدوریا را کول کرده و با ورقه فلزی ای که روی آن سوار شده سعی دارد از چنگ نومویی فرار کند.
لبخندی زد که دندان های سفیدش را نشان داد و تضاد عجیبی با رنگ پوست غیر طبیعی اش ایجاد کرد.

_آل فور وان: تومورا... خودت بهتر میدونی جلوی من شانسی نداری... تمومش کن... قول میدم مرگ آسونی رو براتون رقم بزنم... تو هنوز محبت منو همراه خواهی داشت...
_شیگاراکی: واقعا لطف بزرگی بهم میکنی که بعد از کشتن خانواده‌ام و گرفتن هرچیزی که داشتم بهم یه مرگ آروم هدیه میدی... راستش ترجیح میدم به خاطر اعمال گذشته‌ام قبل از مرگ کمی زجر بکشم.
_آل فور وان: واقعا خنده داره که تو این رو میگی... مطمئنم خاطراتت هنوز سر جا شونن... مطمئنم بهتر میدونی کسی که اون پنج نفرو کشت تو بودی... تو بودی که با بیرحمی تمام فروپاشی همه شونو با چشم تماشا کردی...
_شیگاراکی: چطور جرئت میکنی بگی همش تقصیر من بوده... چطور جرئت میکنی راجب نابودی تمام زندگی من و اون پسر اینطوری حرف بزنی... جوری که انگار چیزی نیست! من... من می‌تونستم با خانواده ام بزرگ بشم... می‌تونستم جای بغل کردن دست هاشون... جسم واقعی شون رو لمس کنم... ولی تو همشو خراب کردی... تو یه حرومزاده پست فطرتی... روی همه چی پا گذاشتی... واقعا نیاز داری یکی جلوتو بگیره.

صدای خندہ ھای مرد، آرام از گلویش بیرون آمد و رفتہ رفتہ بلندتر شد و بعد گفت:

_ال فور وان: مطمئن باش اون یہ نفر تو نیستی، پسر!

شیگاراکی در چشم بر ھم زدنی روی زمین زانو زد و اجازہ داد انگشت‌ھایش آن را برای نابودی کسی کہ ھمان قدرت را بہ او دادہ بود، لمسش کنند. پوسیدگی در خطی نہ چندان مستقیم بہ سمت مرد حرکت کرد اما درست قبل از آنکہ بہ او برسد، ال فور وان بہ ھوا برخواست و تنھا نوموھایی کہ کنارش بودند اسیر نابودی و تسلیم مرگ شدند.

_شیگاراکی: تچ...
_ال فور وان: حالا چی تومورا؟... نمیتونی لمسم کنی پس... چطور میخوای جلوم رو بگیری؟ اما من...

کف دستش را بہ سمت پسرک نشانہ رفت، زمانی برای واکنش به او نداد و موجی از ھوا را بہ سمتش فرستاد. گلولہ‌ی ھوا در مسیرش بہ آتش اطراف نفس زندگی بخشید و بزرگترش کرد و در نھایت با رسیدن بہ ھدف، او را زمین گیر کرد.
بہ زانو افتادہ بود و سوزشی ھمراہ نبض در تمام بدنش پخش میشد؛ خون از درون ریہ ھا و حلقش بالا آمد و بی اجازہ از دھانش خارج شد و روی زمین ریخت.

_ال فور وان: با کاری کہ شما کردین، من از برنامم عقب افتادم. حالا... مجبورم این مسیر رو از اول طی کنم.

مرد برای پس گرفتن کوسہ‌ی پسرک پایین آمد کہ با جان گرفتن خندہ ھای او متوقف شد.

_شیگاراکی: ھہ... ھاھا... ھاھاھاھاھاااااا... توی جھنم میبینمت... سنسہ!

پسر از اختلاف قدرت‌ھا آگاہ بود، آن مرد برای او شکست ناپذیر بود و در نھایت مجبور بہ انتخاب شد.

_ال فور وان: نہ! تو این کار رو نمیکنی!

قدرتش با آخرین توان باقی ماندہ‌اش برای نابودی ساختمان بہ کار افتاد، ھر دو ھمانجا دفن میشدند و شیگاراکی دعا کرد کامادو بتواند میدوریا را قبل از نابودی ھمہ چیز، خارج کند.
چهار ستون اندک باقی مانده از آزمایشگاه همانند قلعه شنی بی ثباتی در زیر امواج بی‌رحم دریا، روی چهار چوب سوخته زیرینش فرو ریخت. گرد و خاک به هوا برخاست و تکه های بزرگ آوار بتن و فلز هرآنچه در زیر خود داشتند را بدون دادن فرصت هر واکنشی دفن کردند.
شیگاراکی قبل از اینکه تکه بزرگی از سقف بدنش را دفن کند و با میله های فلزی گوشت و خونش را به زمین میخکوب کند و از هم بدرد با خودش لب زد:

_شیگاراکی : خداحافظ... میدوریا ایزوکو... ممنونم و... ببخشید

لبخندی حاصل از رضایت و خوشحالی بہ چھرہ اش نشست؛ احساسی کہ فراموشش کردہ بود. آخرین چیزی کہ شنید صدای فریاد مردی بود کہ بہ سمتش ھجوم میبرد و بعد تاریکی و سکوت.





__________________________________

یک عدد فن فیک مظلوم 💔

Suffering is Enough Where stories live. Discover now