✒️Ad.ackerman
𝐒𝐮𝐟𝐟𝐞𝐫𝐢𝐧𝐠 𝐢𝐬 𝐞𝐧𝐨𝐮𝐠𝐡
Part37 :وقتی سردی تیغہ ی فلزی بہ مغز استخوانش رخنہ کرد، چشمش را بست و آرزوی مرگی بدون درد کرد. ناگھان با ریختن مایع گرمی بر روی صورتش کہ فریاد بلندی را بہ دنبال داشت، خنجر از زیر چشمش کنار رفت و وزن مرد از روی بدنش برداشتہ شد.
فریاد مرد ھمچون سقوط یک شیء بہ انتھای درہ، رفتہ رفتہ از جان افتاد و خاموش شد. صدای شلپ شلوپ قدم ھایی کہ آھستہ بہ بالای سر میدوریا نزدیک میشد، باعث شد پسرک پلکش از را ھم جدا کند.
چشمانش تار میدید گویی کہ صفحہ ای از شیشہ ی کدری بین او و اطرافش را فرا گرفتہ بود. ھیبت درشتِ سیاہ و سایہ واری بالای سرش، چمپاتمہ نشست و روی سرش دستی کشید و موھای خیسش را نوازش کرد. نمیتوانست درست ببیند اما مطمئن بود کہ آن ھیبت مرموز، متعلق بہ یک مرد است. کم کم در سرش احساس سنگینی کرد و چشمش رو بہ سیاھی رفت. با آخرین توان باقی ماندہ در بدنش، لب ھایش را از ھم فاصلہ داد و با صدایی بلندتر از نجوا گفت: " قـ قھرمان...!؟" و سپس تاریکی او را ربود.٭٭٭٭٭
از خستگی مانند نوزادی در رحم مادرش در خود جمع شد کہ سرش را درد شدیدی فرا گرفت. دستش را روی پیشانی اش گذاشت و بہ ضرب آھنگی از جا پرید و "آخ" کوچیکی سر داد.
_میدوریا: عجب کابوسی... مامان منـ
ناگھان با بلند کردن سرش و دیدن اطراف بہ خودش آمد. ھمہ چیز برایش عجیب و غریب بود. اینجا اتاقی نبود کہ بہ یاد می آورد. اتاقش ھمیشہ مرتب بود و سرتاسرش را پوسترھا و اکشن فیگورھای المایت پر کردہ بود اما اینجا اتاق کوچک و تاریکی بود کہ بہ انباری شباھت داشت. بجز دری زنگ زدہ، ھیچ چیز روی دیوار بہ چشم نمیخورد، البتہ بجز ترک ھا و پوسیدگی ھای گچ و سیمان ھایش. تختی کہ رویش خوابیدہ بود، کثیف و زوار در رفتہ بود و با ھر تکان، صدای غیژ غیژ فنرھای از کار افتادہ ی داخلش، بہ روحش سمبادہ ای میکشید. میز چوبی کوچیکی کنار تخت بہ چشمش خورد. خاک گرفتہ و لب پر شدہ بود و دو کشو را در خود جای دادہ بود.
احساس غریبی روی صورتش باعث شد دستش را از زیر پتو بیرون بکشد اما قبل از آنکہ صورتش را لمس کند، چشمش بہ بانداژ خونی دور ساعدش افتاد. برای لحظہ ای قلبش ریخت و با ترس و لرز بہ صورت و چشم چپش دستی کشید و متوجہ ھمان چیزی شد کہ میترسید حقیقت داشتہ باشد. جسمی زمخت و پارچہ ای را بہ جای چشمش، زیر دستانش حس کرد. آری! او زمرد سبز چشمانش را از دست دادہ بود.
ھیچکدام از اتفاق ھایی کہ در سرش میپیچید، کابوس نبود. ھمہ ی آنھا حقیقتی تلخ بود کہ مانند خنجری دیگر بہ روح و روان میدوریا آسیب رساند.
مدتی نہ توانست دستش را از چشم بند بردارد و نہ توانست از جایش تکان بخورد، تنھا بہ تاریک ترین نقطہ ی اتاق خیرہ بود اما در نھایت پتو را کنار زد کہ لباس خواب خاکستری رنگ یکدست و بلندی در تنش نمایان شد. بدنش را آرام تکان داد و خودش را بہ سمت لبہ ی تخت کشید. کف پاھایش را کہ روی زمین گذاشت، از سرما بہ خود لرزید و لب ھایش را بہ ھم فشرد اما قبل از آنکہ بخواھد روی پاھایش بایستد و بلند شود، در با صدای چرخیدن روی لولاھایش باز شد و نور زرد و سفیدی بہ داخل تابیدن گرفت.
میدوریا با چشم ھای باریک کردہ و صورت درھم کشیدہ ای کہ از شدت نور آزردہ شدہ بود، بہ ھیبت مرموزی کہ آن شب دیدہ بود، نگاہ کرد کہ مرد بہ داخل اتاق آمد و در را پشت سرش بست. ھنوز نور اندکی از درزھا بہ داخل اتاق میتابید و میدوریا میتوانست بہ طور کامل سر تا پای مرد را ببیند. او شبیہ ھیچ کدام از قھرمان ھایی نبود کہ بہ خاطر می آورد._میبینم کہ بلاخرہ بیدار شدی!
_میدوریا: شـ شما...
_من کسیم کہ جونت رو نجات داد.
_میدوریا: شما یہ... قھرمانید؟
_یہ قھرمان؟ ھاھاھا! چہ مزخرفاتی! من قھرمان نیستم پسر جون.
_میدوریا: پس... کی ھستی؟
_میتونی منو... ال فور وان صدا بزنی.
_میدوریا: ال...فور...وان!؟ال فور وان با لبخندی موزیانہ جلو آمد، مقابل میدوریا ایستاد و دستی روی سرش گذاشت. از سنگینی دست مرد، میدوریا سرش را پایین انداخت و بہ زمین خیرہ شد.
_ال فور وان: ھیچ قھرمانی نجاتت نمیدہ. اونا ھیچکسو نجات نمیدن. البتہ بجز خودشون رو.
_میدوریا: این اشتباھہ!
_ال فور وان: واقعا؟ حتی بعد از حرفی کہ المایت بھت زد، اینطور فکر میکنی؟ اون خودش رو از تو نجات نداد؟
_میدوریا: مـ....حرفش را بالا نیاوردہ قورت داد. دوبارہ بہ زمین خیرہ شد. بہ ملافہ ی تشک چنگ انداخت و لبش را بہ دندان گرفت.
_میدوریا: ولی ھمشون... مثل ھم نیستن!
_ال فور وان: چرا انقدر ازشون طرفداری میکنی؟ وقتی میدونی اونا واقعا چی ھستن.
_میدوریا: اونا بہ مردم کمک میکنن! نجاتشون میدن!
_ال فور وان: پس این "المایت"... این "قھرمان" ھای تو کجا بودن وقتی... مادرت توی شعلہ ھا میسوخت؟میدوریا با وحشت سرش را بلند کرد. با ناباوری و چشم ھایی کہ فاصلہ ای تا بارانی شدن نداشت، سر تکان داد.
_میدوریا: چـ...چی؟! مـ مامانم... الان... کجاست؟
_ال فور وان: اون مردہ.میدوریا با حسی آمیختہ از وحشت و خشم، ھمزمان با برخواستن، دست ال فور وان را پس زد و با صدای بلندی غرید: داری دروغ میگیییییی!
ال فور وان با دیدن چھرہ ی خشمگین و درعین حال غمگین میدوریا کہ حالا دیگر اشک ھایش مانند دانہ ھای الماس و مروارید از گونہ ھای سرخش پایین میریخت، دست چپش را روی شانہ ی پسر گذاشت._ال فور وان: با من بیا.
ھمانطور کہ میدوریا را با خود ھمراہ میکرد، بہ سمت در حرکت کرد. بیرون از اتاق، سالن پذیرایی نہ چندان بزرگی با یک دست مبل سرخ و رنگ پریدہ در وسط و خرت و پرت ھای قدیمی در گوشہ کنار وجود داشت. تنھا وسیلہ ی نویی کہ بہ چشم میدوریا آمد، تلویزیون ال ای دی بود کہ روی دیوار مقابل مبل سہ نفرہ وصل شدہ بود کہ با فشردہ شدن دکمہ ی کنترلش توط ال فور وان، با صدای خفیفی شبیہ برق گرفتگی روشن شد.
_ال فور وان: اینا خبرھای چھار روز قبلہ. تو تمام این مدت خواب بودی.
میدوریا با نگرانی بہ تلویزیون نگاہ کرد گویی کہ ھنوز امیدی در دل داشت تا مادرش زندہ باشد. خبرھا، یکی پس از دیگری در صفحہ نمایش بہ تصویر در می آمدند. خبرھایی حاکی از گم شدن پسری دبیرستانی بہ نام "میدوریا ایزوکو" و فوت مادرش "میدوریا اینکو"، ساعاتی پس از مفقود شدن پسرش. ھرچند اخبار پوشش سراسری نداشت و تنھا در شبکہ ھای خبر محلی پخش شدہ بود.
اخبار کہ بہ انتھایش رسید، تاریکی تلویزیون را فرا گرفت. میدوریا لرزید. روی زانو بہ زمین افتاد. صورت اشک بارش را با دست ھای لرزانش پوشاند و ھق ھق کنان، فریاد "مامان مامان" سر داد. مدتی زانو زد و از گریہ پشتش خم شد. نمیتوانست اینھمہ فشار را در این مدت کوتاہ تحمل کند. بدن ناتوانش داشت زیر فشار وحشیانہ زندگی بہ یکبارہ فرو میریخت. بدنش از ضربہ ھای تازیانہ ی روزگار درحال تکہ تکہ شدن بود. او ھنوز بچہ ای بی گناہ بود کہ حال در دام شیطان افتادہ بود.______________________________________
شرمنده بابت تاخیر
اینترنت قطعه
:']
YOU ARE READING
Suffering is Enough
Fantasy"زجر کشیدن کافیه" داستان پسر بی کوسه ای که زیادی آسیب دیده بود تا جایی که از زخمای روحش شکوفه های انتقام بیرون زدن.. انتقام از نه تنها هشتاد درصد کوسه دار جهان بلکه انتقام از ادمایی که انسانیت یادشون رفته بود. حتی زجری که روزگاری دوست بچگیش بود ✨...