finally found you

56 12 3
                                    

✒️Ad.ackerman
𝐒𝐮𝐟𝐟𝐞𝐫𝐢𝐧𝐠 𝐢𝐬 𝐞𝐧𝐨𝐮𝐠𝐡
Part59 :

   



 

کامادو کہ نفس کشیدن برایش دشوار بود و زخم سوختگی‌ امانش را بریدہ بود، توانست در بزرگی را ببیند کہ آزادی را پشت خود پنھان کردہ بود. نیم نگاھی بہ پشت سرش کافی بود تا ھمہ چیز را ببیند: نومویی کہ وحشیانہ تعقیبشان میکرد و دیوارھایی کہ بہ سرعت میپوسید و ساختمانی کہ فرو میریخت. جایی برای اشتباہ نبود. تمام توانش را برای سرعت بخشیدن بہ صفحہ فلزی زیر پایش و کنار زدن در گذاشت. زمان برایش آھستہ شدہ بود و لنگہ ھای در، بہ نظرش آنقدر کند از یکدیگر فاصلہ میگرفتند کہ گویی ھزار سال بہ طول خواھد انجامید اما در نھایت...
با کوبیدہ شدن لبہ ھای فلز بہ درِ نیمہ باز ھر دو پسر با قدرت روی زمین خارج از ساختمان پرتاب شدند و ھمان لحظہ بود کہ ھمہ چیز فرو ریخت و دشمنان زیر تلی از خاک و الوار دفن شدند. با از دست دادن تعادل، میدوریا و کامادو ھر یک بہ سمتی روی آسفالت خیس غلتیند و مدتی بی‌حرکت و نیمہ بی‌ھوش اجازہ دادند قطرات باران شدیدی کہ می‌بارید بہ سر و رویشان بکوبد و اثرات خاک و دودہ و خون را بشوید. برای پسرک کک مکی جالب بود کہ ماجرای پیوستنش بہ لیگ در باران شروع و در باران ھم خاتمہ یافتہ بود.
کامادو با سرفہ ھای پی در پی سعی کرد بدن برھنہ‌اش را سرپا کند و بایستد کہ ھیبتی را بالای سرش احساس کرد، ترسید و بعد صدایی شنید.

_بالاخرہ پیدات کردیم... کیچیرو۔کون!

سرش را بلند کرد و نگاھش با نگاہ دختری با موھای سرخ و چشمان زمردین گرہ خورد. قلبش از شادی درون سینہ‌اش کوبید و لبخندی ناخودآگاہ زد.

_کامادو: ھ... ھوتارو!

فوجیھارا ھوتارو، با لبخندی کش آمدہ بہ پسرک کہ اشک‌ھایش را با باران پوشش دادہ بود نگاہ کرد.

_فوجیھارا: انگار قبل ما تونستی خودت فرار کنی... رئیس!

چندین نفر از میان سایہ‌ھا بیرون آمدند درحالی کہ خود را با نقاب و کلاہ بارانی تمام سیاھشان پنھان کردہ بودند.
فوجیهارا پالتوی سیاهی که پوشیده بود را به کامادو داد و پسر پس از پوشیدن آن به افرادش نگاه کرد. همه آنها با بی‌قراری آنجا ایستاده بودند انگار منتظر حرف یا نگاهی باشند، مثل بچه هایی که بدون والدین‌شان بیرون رفته و حالا نمیدانند باید چکار کنند. کامادو قدر دان این بود که دنبالش گشته‌اند. به خوبی میدانست اگر رئیسِ بد و ناشایستی بود هرگز برای نجاتش اقدام نمیکردند. با این فکر چشم هایش تر شدند و قبل از اینکه بتواند جلوی آنها را بگیرد، اشک هایش راه شان را روی گونه هایش پیدا کردند اما قطرات باران با نوازش صورتش به سادگی همه چیز را مخفی کردند.
کامادو فکر های جدیدی در سر داشت. فکر هایی که ممکن بود همه چیز را تغییر دهد و تمام این رشته اعتماد را از هم فرو بپاشاند اما میخواست درباره آن قمار کند، قماری بزرگ بر سر همه چیز.
هیچکدام فرصت نکردند کاری کنند چون توجه شان به پسری جلب شد که روی زمین افتاده بود. صورت کک مکی‌اش به آسفالت سفت و سرد چسبیده بود و چشم های نیمه بازش شاهد سوختن و فرو ریختن آزمایشگاه بودند. قطرات باران مثل تیر های کوچک روی بدنش فرود می‌آمدند و آبی که اطرافش روی زمین جمع شده بود هر لحظه بیشتر به خودش رنگ سرخ خون می گرفت. انگشت اشاره اش که زخم عمیقی روی آن خود نمایی میکرد را مدام روی زمین می کشید؛ به شکل خاصی و ریتمی مشخص و زیر لب چیزی را زمزمه میکرد. بدنش را حس نمیکرد. احساس میکرد مغزش به تنهایی به سی کیلو گوشت متصل شده و سنگینی می‌کند. تنها چیزی که حس میکرد جوش و خروشی در درونش بود مثل یک بوم سیاه نقاشی
که درمیانه آن لکه سرخ تیره ای به چشم میخورد.‌ یک سبز خونی.

*پایان فلش بک*






_________________________________________

از‌ پارت بعدی فلش بک تموم میشه بلاخره
حتی یادم نیست کی شروع شده بود پشمام
باکوگو قراره برگرده به داستان 🌚

Suffering is Enough Where stories live. Discover now