Nightmare

236 34 5
                                    

✒️Ad.ackerman
𝐒𝐮𝐟𝐟𝐞𝐫𝐢𝐧𝐠 𝐢𝐬 𝐞𝐧𝐨𝐮𝐠𝐡
Part21 :

باکوگو سرش رو روی میز گذاشتہ بود و از پنجرہ بہ حیاط مدرسہ نگاہ میکرد.
از وقتی لیگ تبھکاران توی یو۔اس۔جی بھشون حملہ کردہ بود، روزھای سختی رو پشت سر گذاشتہ بود.
خمیازہ ای کشید و تصمیم گرفت فقط برای چند ثانیہ پلک ھاش رو روی ھم بذارہ اما نمیدونست جسمش بہ قدری خستس کہ دنبال یہ فرصت برای استراحت میگردہ اما حتی توی دنیای خواب و رویا ھم نمیتونست رنگ آرامش رو بہ خودش ببینہ.

٭٭٭٭٭

گرم بود
انگار از آسمون آتیش میبارید
با قدم ھای بیجون و گلویی کہ تشنہ ی یہ قطرہ آب بود روی زمین ترک خوردہ بہ جلو میرفت، اما دیگہ نمیتونست ادامہ بدہ.
تعادلش رو از دست داد و روی زمین افتاد و مدت ھا درست مثل یہ جنازہ سرجاش موند.
وقتی رد شدن کسی رو از کنارش احساس کرد، با لب ھای خشکیدہ و ترک خوردش درخواست کمک کرد.

_باکوگو: کـ...کمک... آب...بدین.

قمقمہ ای روی خاک کنار صورتش افتاد. با اینکہ دیگہ جونی برای حرکت نداشت حتی نفھمید چطوری نشست و سر قمقمہ رو باز کرد. بہ قدری تشنہ بود کہ میتونست آب یہ دریاچہ رو سر بکشہ اما وقتی محتویات داخل قمقمہ وارد دھنش شد، گلوش با احساس داغی عجیبی شروع بہ سوختن کرد.
از روی غریزہ، قمقمہ رو روی خاک ھای سوزان پرت کرد و خون قرمزی کہ خوردہ بود رو روی زمین تف کرد.
عصبی شدہ بود...
نمیدونست چیکار کنہ...
طبق عادت ھمیشگیش از کورہ در رفت و بہ کسی کہ پشت سرش وایستادہ بود ھجوم اورد و محکم بہ زمین کوبید.
ھمونطور کہ دست ھای مشت شدش خود بہ خود بہ نقاب روی صورت غریبہ برخورد میکرد، فریاد زد: چراااا؟ مگہ من با تو چیکار کردم کہــ
حرفش با شکستن نقاب و پدیدار شدن چھرہ ی پشتش، توی دھنش ماسید.

_باکوگو: د...دکو؟

میدوریا با صورت خون آلود و چشم ھای بی روح، بی حرکت زیرش ثابت موندہ بود.
مردہ بود...
باکوگو با ترس و وحشت بدن بیجون میدوریا رو تکون داد و سیلی آرومی بہ گونہ ھاش زد، اما فایدہ ای نداشت... ھیچ چیز نمیتونست سکوت ابدی پسرکی کہ غرق خون بود رو از بین ببرہ.

_کااا...چااا...ن!

انگار بھش شوک وارد شدہ باشہ، بہ صورت میدوریا نگاہ کرد اما صورت مردہ ی اون ھیچ تغییری نکردہ بود. یعنی اشتباہ شنیدہ بود؟

_کاااا...چااا...ن! ھہ ھہ ھہ!

صدای آھنگینی کہ توی فضا طنین اندازہ بود و از ھر گوشہ ای شنیدہ میشد، ترس رو برای تک تک سلول ھای بدن باکوگو بہ ارمغان میاورد.

_چرا کاچان؟ چرا اون بلا رو سرم اوردی؟
_باکوگو: تمومش کن!

صدای خندہ ی تو گلویی توی گوش باکوگو اکو داد. احساس میکرد یہ نفر زیر نظرش دارہ و مدام دورش میچرخہ. وقتی سرش رو بہ عقب برگردوند، فضای اطرافش تغییر کرد.
دیگہ از اون گرمای وحشتناک خبری نبود اما این فضا، زیادی برای باکوگو آشنا بود.

Suffering is Enough Where stories live. Discover now