Rape

366 53 2
                                    

✒️Ad.ackerman
𝐒𝐮𝐟𝐟𝐞𝐫𝐢𝐧𝐠 𝐢𝐬 𝐞𝐧𝐨𝐮𝐠𝐡
Part4 :

میدوریا با چھرہ ی جن زدش وارد کلاس شد، جوری کہ ھیچکس از ترس جرئت نکرد حتی نزدیکش بشہ! ھمہ بجز یہ نفر.
باکوگو جوری روی نیمکت میدوریا نشست کہ صندلی چپ شد و میدوریا روی زمین افتاد.
دیوار ھای کلاس از خندہ بچہ ھا بہ لرزہ افتاد. مسخرہ شدن میدوریا یہ اتفاق عادی توی کلاس بود.

_باکوگو: عہ اونجا بودی دکو! اصلا ندیدمت! تو کہ عرضہ نداری خودتو جمع کنی، پشت گوشت رو دیدی، خواب قھرمان شدنت رو ھم میبینی بروکلی نفلہ.

قبل از اینکہ کلاس دوبارہ غرق خندہ و قھقھہ بشہ، میدوریا از روی زمین بلند شد و جلوی نیمکت وایستاد.

_باکوگو: ھا چیہ؟ حرفی داری؟ ناراحت شدی بگو از خجالتت در بیام! میخوای دعوا کنی ھااا؟
_میدوریا: نہ... چون... من نمیتونم... یہ قھرمان بشم... ھمونطور کہ اون گفت!
_باکوگو: ...

باکوگو با بھت و تعجب بہ میدوریایی زل زد کہ با چھرہ ی بی روح بہ زمین خیرہ بود. نمیدونست چرا نمیتونہ جوابش رو بدہ.
با بہ صدا در اومدن در کلاس و ورود معلم، ھمہ سر جاھای خودشون نشستن و کلاس مثل ھمیشہ بدون تاخیر شروع شد.
امروز دقیقہ ھا و ساعت ھا برای میدوریا، بیش از حد کند و زجر آور گذشت.
اولین بار بود کہ از شنیدن زنگ آخر خوشحال میشد.
زودتر از ھمہ بلند شد و از کلاس بیرون رفت اما وقتی نزدیک در خروجی شد، چشمش بہ باکوگو افتاد کہ جلوتر منتظرش وایستادہ بود و بہ محض دیدنش با عصبانیت بہ طرفش اومد.
حوصلہ ی ھیچی رو نداشت، از شلوغی و عجلہ ی بچہ ھایی کہ میخواستن سریعتر از مدرسہ بیرون برن استفادہ کرد و از باکوگو دور و از جمعیت خارج شد.
با سرعت تمام بہ سمت حیاط پشتی مدرسہ میرفت کہ با کشیدہ شدن لباسش از پشت، احساس خفگی کرد.
وقتی روش رو برگردوند، با دیدن جیبو، آکیتو و ھیمورا بہ خودش لرزید. این سہ نفر ھمیشہ دور و بر باکوگو میپلکن و توی مردم آزاری ازش چیزی کم ندارن.

_آکیتو: جایی میرفتی؟ در خروجی از اونطرفہ!
_میدوریا: یہ چیزی رو... جا گذاشتم.
_آکیتو: چہ بھتر! اتفاقا ما باھات کار داشتیم!
_میدوریا: چہ کاری؟
_ھیمورا: بیا خودت میفھمی.
_میدوریا: ولی من باید برم.
_جیبو: خفہ شو دیگہ! چقدر زر میزنی! باید ھرچی میگیم گوش کنی وگرنہ خودت میدونی!
_میدوریا: من حال خوبی ندارم، ولم کنیدــ

با قرار گرفتن دست آکیتو روی دھنش، نتونستم حرفش رو ادامہ بدہ.

_ھیمورا: بھترہ بریم یہ جای خلوت تر.

ھمونطور کہ آکیتو با تمام قدرت جلوی دھن میدوریا رو گرفتہ بود، جیبو و ھیمورا، بدن میدوریا رو مثل پر کاھی بلند کردن و بہ راہ افتادن.
میدوریا با وجود تقلاھایی کہ میکرد، نمیتونست خودش رو آزاد کنہ.
وقتی وارد حیاط پشتی کوچیک مدرسہ شدن، آکیتو، میدوریا رو از کمر بہ دیوار چسبوند.

_میدوریا: چیکار داری... میکنی؟
_جیبو: بجنب دیگہ!
_آکیتو: خب بابا! زر نزن! ھیمورا بیا این نفلہ رو نگہ دار و نذار جم بخورہ.

ھیمورا با پوزخند روی لبش جلو اومد و میدوریا رو محکم بہ دیوار قفل کرد، پوزخندی کہ باعث شد ترس عجیبی داخل قلب میدوریا جا خوش کنہ.
آکیتو تو یہ چشم بھم زدن دکمہ ھای طلائی یونفرم میدوریا رو باز کرد، تیشرت سبز زیرش رو پارہ کرد کہ پوست سفید میدوریا بہ چشمشون خورد.

_میدوریا: د... دارین چیکار... میکنین؟!
_جیبو: زر زر نکن بروکلی! گند میزنی بہ عشق و حالمون!
_میدوریا: چ...چی؟ منظورت چیہ؟
_آکیتو: میدونستم پوستت خیلی خوبہ! ولی فکر نمیکردم انقدر خوب باشہ! کاچان بدجور تعریفشو کرد!
_میدوریا: کاچان؟

جیبو دستی روی شکم میدوریا کشید و بدنش رو بہ لرزہ انداخت.

_میدوریا: بس کنید!
_جیبو: ھیسسس!

دستش رو سمت زیپ شلوار میدوریا برد کہ اشک توی چشمای سبزش حلقہ زد.

_میدوریا: نہ! تو رو خدا...

جیبو بی توجہ بہ التماس ھای میدوریا، نصف زیپ رو پایین کشید کہ با صدای فریاد آشنایی، دست از ادامہ دادن کشید.

_باکوگو: اوووی! دارین چہ گھی میخورین؟

این اولین باری بود کہ میدوریا انقدر از دیدن باکوگو خوشحال میشد.
میدوریا با آزاد شدن بدنش از دستای ھیمورا، روی زمین افتاد، ھر سہ پسر با دست و پای لرزون خودشون رو عقب کشیدن.
باکوگو جلو اومد و نگاھی بہ میدوریا کہ ھنوز روی زمین بود انداخت.

_باکوگو: گفتم داشتین چہ گھی میخوردین نکبتا؟
_آکیتو: فقط... میخواستیم قبل تو امتحانش کنیم! مگہ نمیخواستی... این کارو بکنی؟

چشمای میدوریا با شنیدن تک تک کلمات این جملہ، درشت و درشت تر شد! یعنی باکوگویی کہ از بچگی باھاش بزرگ شدہ راضی بود ھمچین بلایی سرش بیاد؟

_باکوگو: من کی گفتم ھمچین غلطی رو اونم توی مدرسہ بکنین احمقای نفھم! میخواین گند بزنین بہ سابقم کہ توی آزمون ورودی قھرمانی بہ مشکل بخورم؟
_جیبو: ببخش... کاتسوکی
_باکوگو: خفہ شو

باکوگو بہ طرف میدوریا اومد، از یقہ ی لباسش رو بالا کشید و با عصبانیت بہ صورت میدوریا زل زد.

_باکوگو: زودتر گم شو تا تیکہ پارت نکردم بدبخت بیشعور!
میدوریا با بغض کشندہ ای کہ درست مثل انفجار ھای باکوگو درونش رو منفجر میکرد، بلند شد و ھمونطور کہ زیر نم نم بارونی کہ درحال شدت گرفتن بود دکمہ ھای لباسش رو نامنظم بست و سلانہ سلانہ از پسرایی کہ بھش خیرہ بودن، دور شد.
دیگہ نمیتونست بیشتر از این تحمل کنہ! احساس میکرد اینھمہ بدبختی و فشار فقط تو یہ روز، براش زیادیہ.

____________________________

باکوگو در حال حاضر عالی می نوازد :) 💔

Suffering is Enough Where stories live. Discover now