Silence

197 32 51
                                    

✒️Ad.ackerman
𝐒𝐮𝐟𝐟𝐞𝐫𝐢𝐧𝐠 𝐢𝐬 𝐞𝐧𝐨𝐮𝐠𝐡
Part30 :

مدتی بود کہ سکوت تمام دنیا رو فرا گرفتہ بود. درست مثل قلب تکہ تکہ شدہ ی پسری کہ دیگہ ھیچ چیزی برای از دست دادن نداشت.
مانیتورھا یکی پس از دیگری خاموش میشدن و تاریکی بیشتر و بیشتر اتاق رو پر میکرد.
باکوگو تمام مدت با چھرہ ی بی حالت و بُھت زدہ بہ زمین خیرہ بود و اشک ھاش بی اختیار از گونہ ھاش جاری بود.
سکوت اتاق با باز شدن در و داخل شدن کسی در ھم شکست. باکوگو حتی برای دونستن اینکہ کی بھش نزدیک میشہ، مشتاق نبود. دیگہ اھمیتی بہ این موضوع نمیداد.

_کامادو: خب! ببین اینجا چی داریم! قھرمان شکست خوردہ؟!

کامادو بہ ھمراہ کس دیگہ ای کہ مثل سربازھای قبلی، صورتش رو با ماسک سیاھی پوشوندہ بود، جلو اومد و کنار باکوگو وایستاد و منتظر عکس العملی از طرف پسر موند اما باکوگو حتی تکونم نخورد.

_کامادو: ردیف اول نمایش رو گرفتہ بودیا! از کنار رئیس بہ "آخر دنیا" نگاہ کردی! این چہ قیافہ ی احمقانہ ایہ کہ بہ خودت گرفتی!
_باکوگو:...
_کامادو: حالا ھرچی... اصلا بہ من چہ! اگہ بہ من بود کہ تو تا الان مردہ بودی! فقط بخاطر اینکہ رئیس زندہ خواستت، ھنوز داری نفس میکشی... ھرچند فکر کنم این از مرگم برات بدتر باشہ.

کامادو رو بہ ھمراھش کرد و سرنگ کوچیکی رو از قاب سیاھی بیرون اورد و با انگشت بہ بدنش ضربہ ھای کوچیکی زد.

_کامادو: این یہ ھدیہ از طرف رئیسہ... تو کہ قبلا با ھمہ چیزت خداحافظی کردی، پس...

بہ موھای باکوگو چنگ انداخت و سرش رو بہ سمت چپ متمایل کرد تا رگ گردنش مشخش بشہ.

_کامادو:... با کوست ھم خداحافظی کن!

وقتی سوزن سرنگ، پوست باکوگو رو سوراخ کرد و وارد گردنش شد، پسر از درد بہ پیشونیش چینی انداخت. با تزریق محتویات داخل سرنگ، میتونست حرکت مایع داغی رو داخل رگ ھاش احساس کنہ. مایع داغی کہ بدنش رو بہ آتیش میکشید.
سعی کرد در مقابل احساس سوختن بدنش از داخل مقاومت کنہ و چیزی بروز ندہ اما وقتی بدنش داغ تر و داغ تر شد، دیگہ نتونست جلوی خودش رو بگیرہ. از دردی کہ توی تک تک سلول ھاش حس میکرد، بدنش رو بہ صندلی میکوبید و فریاد میزد تا اینکہ رفتہ رفتہ چشم ھاش تار و سرش سنگین شد و وقتی بہ نیشخند کامادو نگاہ میکرد، تاریکی باکوگو رو ربود.

٭٭٭٭٭

با احساس سیخنوک زدن چیزی بہ سرش، پلک ھاش رو آروم آروم باز کرد. با اینکہ چشماش ھنوز تار بود ولی میتونست تشخیص بدہ توی اتاق قبلی نیست. فضا براش روشن و روشن تر شد تا اینکہ دیگہ میتونست کامل اطرافش رو ببینہ.
اتاق بزرگ و مرتبی بود. ھمہ چیز درست سر جای خودش چیدہ شدہ بود و ھیچ چیز اضافی بہ چشم نمیخورد. درست مثل یہ اتاق معمولی.
سعی کرد حرکت کنہ کہ متوجہ شد دستاش با طناب کلفتی، بالای سرش بہ دیوار بستہ شدہ. بدنش توسط یہ میلہ ی فلزی کہ دور شکمش پیچیدہ شدہ بود، بہ دیوار چسبیدہ بود. میلہ ای بہ قدری محکم کہ نفس کشیدن رو براش سخت کردہ بود. وقتی خواست با یہ انفجار، خودشو از دیوار جدا کنہ ھیچ اتفاقی نیفتاد، حتی دریغ از یہ جرقہ ی کوچیک. کوسش کار نمیکرد.

Suffering is Enough Where stories live. Discover now