A Hero

129 24 9
                                    

✒️Ad.ackerman
𝐒𝐮𝐟𝐟𝐞𝐫𝐢𝐧𝐠 𝐢𝐬 𝐞𝐧𝐨𝐮𝐠𝐡
Part51 :



   
  
  



مرد غرق خون، با دست ھایی کہ از آرنج بہ پایین قطع شدہ بود میدوید و فریاد زنان درخواست کمک داشت. اشک ھا از پشت پلک ھا مانند چشمہ میخروشیدند و فریادش مانند سوت قطاری کہ از تونل خارج میشد، در فضای جنگل طنین می انداخت.

_شیگاراکی: تا کجا میخوای فرار کنی قھرمان؟یا نہ!... بھترہ بھت بگیم... قاتل...!

ھمراہ آخرین کلمہ، از پشت بہ شنل سفیدی کہ در ھوای شب میرقصید، چنگ انداخت و با کشیدنش قھرمان بہ زمین افتاد.

_نهههه من ھیچ کاری نکردممممم! تبھکارای لعنتییییی!
_شیگاراکی: میخوای چیکار کنی؟ بسوزونیم؟ اوہ! صبر کن! ھاہ... تو دیگہ دستی نداری کہ از کوست استفادہ کنی!
_کثافتتتتت کثافتااااااا از جونم چی میخواییییین

شیگاراکی بالای سر مرد، روی یک زانو نشست و انگشت اشارہ اش را رو پیشانی خیس از عرق او گذاشت.

_شیگاراکی: جونت رو.

مرد از ترس مانند یخ، خشک شد و حتی سینہ اش برای نفس کشیدن حرکتی نمیکرد. شیگاراکی با نیشخندی از روی شانہ بہ پسری کہ با بُھت و چھرہ ی رنگ پریدہ بہ آنھا نگاہ میکرد، خیرہ شد.

_شیگاراکی: خب، میدوریا... بقیش برای توئہ. کارش رو تموم کن. اولین قدم برای انتقامت. برای یہ جامعہ ی بھتر.

میدوریا با دھان نیمہ باز و چشمانی بہ درشتی قرص ماہ در آسمان، دستہ ی چاقویی کہ توگا بہ او دادہ بود را بین انگشتانش فشرد. چھرہ ی خندان مادرش مانند تصویر شفافی جلوی چشمانش بود. صدای پر از لطافتش در سر میدوریا میپیچید و قبل از آنکہ بفھمد، اشک ھای گرم گونہ اش را خیس کردہ بودند و ھمچون پردہ ای مانع دیدش میشدند. قدم ھایش بی اخطار بہ جلو برداشتہ شد و کنار بدن مرد ایستاد و ھنگامی کہ قھرمان چشمش بہ او افتاد، مردمک چشمان زردش درخشید.

_تو؟... تو ھمون... پسر گمشدہ ای؟!
_میدوریا: چطور تونستی... بعد کشتنش بازم بہ خودت بگی "قھرمان"؟ چطور میتونی جوری بخندی کہ انگار ھیچ اتفاقی نیفتادہ؟

صدایش مانند برگی در باد میلرزید و اشک ھا مانند رودی از چشم ھایش سرچشمہ گرفتہ بودند. آنقدر دستہ ی چاقو را بین انگشتانش فشردہ بود کہ احساس میکرد از تیغہ ی تیز آن گرفتہ. میبرید و میسوخت.

_چ...چی میگی؟ زود باش از اینجا برو!
_میدوریا: چطور تونستی بذاری بمیرہ!؟
_من نمیفھمم داری چی میگہ بچہ! میدونی این کارت چہ عواقبی برات دارــ

ھمراہ افتادن وزن پسرک بر روی سینہ اش، تیغ بر گلویش نشست و با بیرون کشیدنش، خون گرم و سرخ با فشار بیرون پاشید و صورت میدوریا را بہ رنگ جگر پارہ پارہ شدہ اش در آورد. چاقو بارھا با فریاد و گریہ بالا رفت و سقوط کرد، شکافت و بیرون آمد تا آنجا کہ چیزی جز خون در یک متری وجود نداشت. شیگاراکی تمام مدت با چھرہ ی سردی تماشایش میکرد و بہ خونی کہ روی سر و صورتش میپاشید و او را ھمرنگ چشمانش میکرد، اھمیتی نمیداد. نالہ ھای میدوریا آنقدری سوزناک و زجرآور بود کہ فقط با یک لحظہ شنیدنش ھمراہ او اشک بریزی.
دست ھای پسر از جان افتاد و چاقو مانند وزنہ ی سنگینی در دستانش سنگینی میکرد. ھر لحظہ بلند کردن و پایین آوردنش سخت تر میشد و جنازہ ی مرد، تکہ تکہ و خونین تر.
شیگاراکی نفس عمیقی کشید و سینہ اش بالا آمد. بلند شد و دست میدوریا را کہ چاقو را برای بار ھزارم بالا آوردہ بود، گرفت.

_شیگاراکی: دیگہ بسہ. باید قبل از اینکہ پلیسا و قھرمانای دیگہ سر برسن بریم. اون دیگہ مردہ.

صدای ھق ھق ھای عاجزانہ ی میدوریا باعث نشد در تصمیمش خللی ایجاد شود. مچ دست پسر را بہ بالا کشید و بلندش کرد. چراغ آبی و قرمز و صدای آژیر ماشین ھای پلیس، سکوت جنگل را در ھم شکست. وقت رفتن بود.

_شیگاراکی: کوروگیری. برمون گردون.

دریچہ ی سیاہ و بنفشی مانند ابر، از نقطہ ای گسترش یافت و ھردوی آنھا را در آغوش کشید و بعد ھمہ چیز ناپدید شد.
یک دقیقہ بعد، تا شعاع چند متری با نیروھای پلیس و قھرمانانی کہ از حیرت و وحشت، سرگردان بودند، احاطہ شدہ بود. مضنونین بدون دیدہ شدن گریختہ بودند و ھاکس با تمام جست و جوھایش در آسمان نتوانستہ بود ردی از ھیچ انسان زندہ ای در آن منطقہ پیدا کند. ھمہ چیز خیلی سریع اتفاق افتادہ بود.

٭٭٭٭٭

با کنار رفتن مہ، پا بہ مخفیگاہ گذاشتند. سر تا پا غرق در خون تازہ ای کہ از روی لباس ھایشان بہ زمین چکہ میکرد.

_ال فور وان: خستہ نباشید! انگار حسابی زحمت کشید!

مردمک سبز چشم ھای میدوریا میلرزید و با بدن نحیفش در رقابت بود. چاقو در دستانش سنگینی کرد، روی زمین افتاد و بعد از صدای بلندی، ساکت شد. توگا، توآیس، دابی و کوروگیری پشت سر ال فور وان ایستادہ بودند.

_میدوریا: من...من...

کف دستان لرزانش را مقابل صورتش بالا گرفت. پوشیدہ شدہ با دستکشی از خون سرخ بود. حالت تھوع دل و رودہ اش را ذوب کرد. بہ زانو روی زمین افتاد و عوق زد.

_ال فور وان:این بار اول بود. طبیعیہ. خیلی زود عادت میکنی.

شیگاراکی نیشخند صدا داری زد و سرش را تکان داد. اما ھیچکس آنجا و آن لحظہ معنی حرکت او را نفھمید...







_____________________________________________

اخیرا اصلا کپشنم نمیاد

Suffering is Enough Where stories live. Discover now