What...!??

168 29 12
                                    

✒️Ad.ackerman
𝐒𝐮𝐟𝐟𝐞𝐫𝐢𝐧𝐠 𝐢𝐬 𝐞𝐧𝐨𝐮𝐠𝐡
Part43 :
 
 
 
 
اعضای لیگ طبق معمول دور یکدیگر جمع شدہ بودند کہ ناگھان درِ مخفیگاہ لیگ با صدای مھیبی باز شد و میدوریا با قدم ھای بلند، مستقیم بہ داخل اتاقش رفت و در آھنی را پشت سرش بہ چھارچوب کوبید.

_دابی: وحشی...
_توآیس: عصبانی بود... نہ ناراحت بود...
_شیگاراکی: سنسہ... اون موش فسقلی رو چیکار کردی؟
_ال فور وان: فقط چشماش بہ روی حقیقت باز شدہ.
_توگا: ھمممم... یہ بوھایی میاد!
_توآیس: من نبودم! دابی بود!
_دابی: ھاااا؟ مرتیکہ ی...
_توگا: خفہ بگیرین بدبختا! بوی نقشہ ھای شیطانی منظورم بود.
_توآیس: آ...آھاننننن!
_ال فور وان: ھیچکس سر بہ سرش نذارہ. فھمیدین؟

ال فور وان رویش را از آنھا برگرداند و دوبارہ بہ سمت در حرکت کرد اما با بلند شدن صدای تلفن، ایستاد.

_ال فور وان: الو؟... ھم... کہ اینطور... مختصاتشون رو بفرست. ھمین الان خودمون رو میرسونیم.

تلفن را با پوزخندی درون جیبش گذاشت و از روی شانہ بہ دیگران نگاہ کرد.

_ال فور وان: پیداشون کردیم.
_شیگاراکی: خیلی لفتش دادی سنسہ.
_توگا: ھاھا قرارہ با چاقوم تیکہ پارشون کنم!
_توآیس: توگا۔چان کاوایی!
_ال فور وان: تومورا، توگا و توآیس با من بیاین.
_دابی: پس من چی؟
_ال فور وان: تو ھمینجا مراقب عضو جدید میمونی.
_دابی: ھااااا؟ شوخی میکنی لعنتی!؟ بجای اینکہ بعد اینھمہ انتظار بیام دھن اون لعنتیا رو سرویس کنم باید بشم پرستار یہ بچہ ریقو؟!
_ال فور وان: بذار ببینم... ھمممم... آرہ! دقیقا! تو با این قضیہ مشکلی داری؟

با نگاہ تھدید آمیزی بہ دابی ھشدار میدھد پایش را از گلیمش درازتر نکند. پسر کہ متوجہ اوضاع شدہ، سرش را با دندون قروچہ ی بلندی پایین می اندازد.

_توگا: ھہ ھہ ھہ خوش بگذرہ دابی۔کون.
_توآیس: برات سوقاتی، خون و دل و رودہ میاریم.
_دابی: گور باباتون. برین گمشین.

اعضای لیگ پشت سر ال فور وان از مخفیگاہ خارج شدند و تنھا چیزی کہ از خود بجای گذاشتند، صدای چرخش کلید در قفل در بود.

_دابی: تچ... کثافت.

با قدم ھای محکم و بلندی کہ حاکی از خشم درونی اش بود بہ سمت اتاق میدوریا حرکت کرد و با لگد محکمی درِ فلزی را بہ داخل ھل داد.

_دابی: اوی بدبختِ عوـ...

با دیدن میدوریا کہ روی تخت دراز کشیدہ بود و سرش را بہ داخل بالشت فرو کردہ بود تا ھق ھق ھایش را خفہ کند، حرفش در دھانش ماسید. میدوریا کہ متوجہ ورود او شدہ بود، بیشتر سرش را بہ بالشت فشار داد و سعی کرد گریہ ھایش را مخفی کند. دابی با کلافگی دستی لای موھای سیاھش برد سرش را خاراند.

_دابی: عجب گرفتاری شدیم... اون لعنتی رفتہ بچہ گربہ ی نق نقو برامون پیدا کردہ!

آرام جلو رفت و کنار تخت ایستاد. با نوک کفشش بہ لبہ ی تخت ضربہ ای زد و صدای غیژغیژ فنر ھایش را بلند کرد.

_دابی: اوی. زار نزن حوصلشو ندارم.
_میدوریا: برو ھققق برو بیرون. گورتو گم کن.

صدای خفہ اش کہ بہ زور از درز و پرھای داخل بالشت میگذشت مثل متہ بہ داخل سر دابی فرو رفت و خشمش را برانگیخت. چمباتمہ نشست، با عصبانیت بہ موھای سبز میدوریا چنگ انداخت و سر پسرک را کمی از بالشت جدا کرد. چشمان آبی اش در تاریکی، آیینہ ی شعلہ ھایی شدہ بود کہ در وجودش میسوخت و زبانہ میکشید.

_دابی: بھترہ حواست بہ حرف زدن و اون زبون وراجت باشہ گربہ ی بدبخت. وگرنہ...

مشتش را بیشتر گرہ میکند و سر میدوریا را جوری بالا میکشد کہ بتواند صورتش را ببیند. پسر از درد کشیدہ شدن موھایش، پلک ھایش را کہ از اشک خیس شدہ بود بہ ھم فشار دادہ بود.

_دابی:... کاری میکنم از زندہ بودنت پشیمون بشی.

چشم میدوریا بہ ضربی باز شد و با نگاھی جدی و پر از درد بہ شعلہ ی چشمان دابی خیرہ شد.

_میدوریا: من از اولم از زندگی لعنتیم پشیمون بودمممم! روز بہ روزم بیشتر ازش متنفر میشمممم! تو چی میدونی! تو چی میفھمییییی!
_دابی: اوہ! این نگاہ... این طرز حرف زدن... انگار شکست عشقی خوردی بدبخت!
_میدوریا: ...

چشم میدوریا تا حدی گشاد میشود و درحالی کہ در سکوت بہ دابی خیرہ بود، سعی میکرد گردنش را بالا نگہ دارد تا درد کشیدہ شدن موھایش را بہ حداقل برساند. دابی با دیدن چھرہ ی شوک زدہ ی میدوریا، نیشخندی صدا دار زد و سر پسر را بالاتر کشید.

_دابی: پس درست حدس زدم! ھہ... گربہ کوچولوی ترسوی ما حالش بدہ چون شکست عشقی خوردہ!
_میدوریا: خف...خفہ شو! اینطور نیست!
_دابی: برو یکی دیگہ رو سیاہ کن جوجہ.
_میدوریا: برو بیرون!
_دابی: من بخاطر توی لعنتی از چیزی کہ مدت ھا انتظارشو میکشیدم محروم شدم! حالام جرئت میکنی قد قد برام بلبل درازی کنی؟! حالا میخوام...
_میدوریا: آیییی نهههه نکششش

دابی درحالی محکمتر بہ موھای میدوریا چنگ میزد، بلند شد و با بالا کشیدن دستش، پسر را مجبور کرد تا حدی روی تخت بلند شود و روی زانو بنشیند.

_دابی: ...باھات کاری کنم حالت بھتر بشہ
_میدوریا: ن...نہ برو بیرون!
_دابی: نظرت برام مھم نیست.

درحالی کہ بہ چھرہ ی ترسیدہ ی میدوریا خیرہ بود، با نیشخندی سرش را بہ او نزدیک تر کرد و ھیس ھیس کنان کنار گوشش زمزمہ کرد:" نظرت برام کوچک ترین ارزشی... ن.د.ا.ر.ه!"

تقدیر با گذشت زمان بی رحمانہ تر خواھد شد؟ راھی برای آسودگی ھست؟


 

 
_________________________________________

ur Ganna hate us😂😀

Suffering is Enough Where stories live. Discover now