let's Play!

87 12 1
                                    

✒️Ad.ackerman
𝐒𝐮𝐟𝐟𝐞𝐫𝐢𝐧𝐠 𝐢𝐬 𝐞𝐧𝐨𝐮𝐠𝐡
Part60 :
   
  
  
  
  
  

پلکش کہ حالا سبک تر بنظر میرسید از دیگری فاصلہ گرفت تا نور ملایم اطراف از آن عبور کند و بہ مردمک سبز چشمش برسد. ھمہ چیز درست بہ مانند دفعات قبل بود، ھمان سکوت و ھمان تنھایی. خاطرات برای بار ھزارم در سرش مرور شدہ بودند و ھربار بہ اندازہ ی ھمیشہ برایش تازہ و دردآور بود. روی تخت نشست و سوزن سرم‌ھا را از بازویش بیرون کشید. بہ جای خالی کامادو نگاہ کرد کہ قبل از خواب و ریکاوری طولانی‌اش کہ بی‌شک چیزی حدود دو ھفتہ طول کشیدہ بود، آنجا دراز کشیدہ بود.
نفس عمیقی کشید، دستانش را جلوی صورتش بالا گرفت و انگشتانش را چندین بار و پی در پی مشت کرد. لکہ‌ھای سیاہ مانند ھمیشہ آنجا بودند، سرگردان و بی ھدف. دیگر برایش مانند نفس کشیدن عادی شدہ بود.
در مخفی را کنار زد و با قدم‌ھایی سنگین از اتاق بیرون و در راستای راھرو بہ پیش رفت. راھروھا مثل ھمیشہ خالی بودند اما چشمی ھمہ جا و ھمیشہ آن‌ھا را نظارت میکرد در نتیجہ نیازی بہ نگھبان نداشت. جلوی در اتاقی کہ باکوگو در آن حبس بود ایستاد و قبل از آنکہ بتواند رمز را وارد کند تا فلز مقابلش کنار برود متوجہ شد، در نیمہ باز است. چشمانش با بی‌حالتی بہ فضای خالی بین در کشویی و چھار چوبش خیرہ شد و بعد آن‌را کنار زد. اتاق خالی بود و باکوگو آنجا نبود؛ مسلما میدوریا باید مضطرب و خشمگین میشد اما برخلاف تصور، پوزخندی بہ پھنای صورتش نشست، با سری کج و چشمانی پر جنون بہ سمت دیگر راھرو خیرہ شد و زبان سرخ و گرمش را روی گوشہ لبش کشید.

_میدوریا: خوبہ... بیا باھم بازی کنیم... کاچان!

ریز خندہ‌ھای در گلوی او تنھا صدایی بود کہ ھمراہ قدم ھایش در فضا منعکس میشد. شکار در ھزارتویی بی‌انتھا بہ جستجوی شکارش بہ پیش میرفت. بازی مرگ و زندگی آغاز شدہ بود؛ اما کدام یک برندہ‌ خواھد بود؟
دست هایش که پر از جای زخم و خراش بودند را درون جیبش گذاشت و با قدم های آهسته در طول راهرو به پیش رفت. چشم هایش روی یه نقطه ثابت بودند و مثل همیشه از صورتش هیچ چیز را نمیشد فهمید، درست مثل روزی که همه چیز را از دست دادہ بود؛ یک آینه سیاه که چیزی را منعکس نمیکند.
برای یک لحظه درد ناگهانی را پشت بخش عقبی سمت چپ مغزش حس کرد و بعد دست هایش ناخودآگاه روی گوش هایش فشرده شدند. ناگهان از یک موجود ترسناک و خون‌خوار به پسر بچه بی‌پناهی تبدیل شد که ضربان قلبش بالا رفته بود و دست هایش را با تمام توان روی گوش هایش می فشرد تا از شنیدن صدایی جلوگیری کند که از مغزش ساطع میشد.

"ایزوکو... بشین... بشین روی زمین... حالا"

میدوریا فقط میخواست تمام شود، فقط میخواست دوباره در سرش سکوت برقرار شود برای همین مثل همیشه بی‌چون و چرا اطاعت کرد و روی زمین نشست اما فشار دست هایش از روی گوش هایش را برنداشت.

Suffering is Enough Where stories live. Discover now