His Grave

252 36 2
                                    

✒️Ad.ackerman
𝐒𝐮𝐟𝐟𝐞𝐫𝐢𝐧𝐠 𝐢𝐬 𝐞𝐧𝐨𝐮𝐠𝐡
Part13 :

امشب حتی ماہ ھم دلش گرفتہ بود و خودش رو پشت ابرھای خاکستری پنھان کردہ بود، درست مثل قلب شکستہ ی باکوگو کہ پشت صورت بی تفاوتش پنھان شدہ.
اونجا مثل ھمیشہ خلوت بود، ھیچکس این وقت شب بہ قبرستون نمیومد برای ھمین میتونست ھرچقدر کہ میخواد... خودش باشہ.
بادی کہ میوزید، خش خش شاخہ و برگ ھای درخت تنومدی رو کہ باکوگو بھش تکیہ دادہ بود رو بہ صدا در میورد. موسیقی ملایمی کہ جیرجیر جیرجیرک ھارو ھمراھی میکرد.
باکوگو بہ لبہ ی تختہ سنگ صیقل خوردہ ای کہ کنار پاھاش بہ زمین فرو رفتہ بود، دستی کشید. پایین و پایین تر اومد و اسمی کہ با خطی خوش روی اون حکاکی شدہ بود رو نوازش کرد کہ کلمات ناخودآگاہ شروع بہ لبریز شدن کردن. اینجا میتونست بدون اینکہ کسی ببیندش، با صدای گرفتہ و پر از بغضش درد و دل کنہ.

_باکوگو: آرہ بازم منم... مزاحم ھمیشگیت!... زیاد مزاحمت میشم آرہ؟ حتی اینجام راحتت نمیذارم! حتی با اینکہ این فقط یہ سنگ قبر خالیہ، بازم بھم آرامش میدہ... حس میکنم اینجایی... حس میکنم اگہ اینجا حرف بزنم، تو صدام رو میشنوی... دکو... صدام رو میشنوی دیگہ، آرہ؟!... بگو کہ میشنوی... فقط یہ کلمہ ازت میخوام! یہ چیزی بگو! دکو...

بغضش شکست و چشماش باریدن گرفت. بہ چمن ھای سبز، چنگ زد و لبش رو بہ دندون گرفت.

_باکوگو: آخہ چرا لعنتی؟!... چرا اینکارو باھام کردی؟ من... من میخواستم ازم دور بشی ولی... نہ انقدر! توی احمق، ھیچوقت حرفام رو درست نفھمیدی! چرا ولم کردی!؟ از وقتی رفتی، زندگیم جھنم شدہ عوضی! تو... من... من... منو ببخش... دکو... ھمش تقصیر منہ. چی؟ آرہ، حق با توئہ! الان پشیمونیم ھیچ فایدہ ای ندارہ، درستہ؟ ھہ! میدونی چیہ؟ امروز یہ نفرو دیدم... مثل تو بی کوسس و میخواد قھرمان بشہ! اما میدونم... اونم یہ روز بہ جایی کہ تو رسیدی، میرسہ. نمیخوام یہ نفر دیگہ ھم بہ بلای تو بھش دچار بشہ... وقتی بہ حقایق پی ببرہ، اونوقت... حتی نمیخوام بھش فکر کنم کہ چی میشہ.

نور سفیدی درخشید و صدای رعد، فضا رو پر کرد و بارون شروع بہ باریدن کرد. اولش آھستہ و با آرامش بود اما طولی نکشید کہ بہ سرعت و وحشیانہ بہ ھر چیزی کہ سر راھشون قرار میگرفت، ضربہ میزدن.
باکوگو بدون توجہ بہ شدت بارون، سر جاش زیر درخت نشستہ بود و آھستہ اشک میریخت.

_باکوگو: اون پیری فکر میکنہ تو ھنوز زندہ ای...ولی من میدونم اگہ زندہ بودی، تاحالا برگشتہ بودی... ھہ! اون پیری انقدر کہ بہ فکر توئہ بہ فکر من نیست. وقتی رفتم خونہ حتی بہ سر و وضعم توجہ نکرد و متوجہ دستای خونیم نشد! مسخرس مگہ نہ؟... حتی الانم دارم بھت حسودی میکنم!

پشت سرش رو بہ تنہ ی درخت تکیہ داد، چشماش رو بست و ریہ ھاش رو از بوی خاک خیس خوردہ پر کرد.

_باکوگو: ممنون دکو... الان بھترم. مثل ھمیشہ وقتی پیشت میام، حالم رو بہ راہ میشہ... فکر کنم بھترہ برگردم... زیادی فک زدم... ھہ ھہ! شدم مثل خودت!

وقتی بلند شد، بوسہ ای بہ اسم "میدوریا ایزوکو" زد و دوبارہ دستی روش کشید و لبخند تلخی زد. دستاش رو داخل جیب ھای بارونیش کرد و کلاھش رو روی سرش انداخت. چند قدم دور نشدہ بود کہ وایستاد و از روی شونہ برای آخرین بار نگاھی بہ سنگ قبر انداخت.

_باکوگو:  بازم میبینمت دکو.

آھستہ و با قدم ھای کوتاہ، از مسیری کہ اومدہ بود، برگشت و از پنجرہ ای کہ ھنوز باز بود، داخل اتاقش رفت و پنجرہ رو بست.

_باکوگو: ھہ... حتی نفھمیدن چند ساعتہ از خونہ زدم بیرون! نبایدم بفھمن... چون براشون مھم نیست.

نگاھی بہ قطرات آب کہ چک چک کنان از لباسش روی کف پوش میچکید، انداخت. لباس ھای خیسش رو در اورد و روی صندلیش پھن کرد تا برای فردا خشک بشن. وقتی از کمد، لباس ھای تمیزش رو بیرون اورد و پوشید، روی تخت گرم و نرمش ولو شد. ساق راستش رو روی چشم ھاش جا داد و نفسش رو بیرون داد. اتفاقات مختلف، یکی پس از دیگری از جلوی پلک ھای بستش میگذشتن؛ اتفاقتی کہ تلخ و شیرین بودن. ھمونطور کہ سعی میکرد ذھن مغشوش رو آروم کنہ، بہ خواب عمیقی فرو رفت.

*فردا صبح*

وقتی باکوگو وارد کلاس شد، ھمہ روی نیمکتاشون نشستہ بودن. دقت کہ کرد فھمید دیروز حتی وجود خیلی از ھمکلاسی ھاش رو احساسم نکردہ بود چہ برسہ ببیندشون. وقتی سمت نیمکتش میرفت، چشمش بہ آکاگورو افتاد کہ از پنجرہ بہ بیرون خیرہ بود. ناگھان دندون قروچہ کرد اما نہ بہ خاطر آکاگورو، بلکہ بہ خاطر کسی کہ پشت سرش نشستہ بود، یعنی کامادو کیچیرو.
کامادو با چشم ھای قرمز و درخشانش روی باکوگو زوم کردہ بود و چشم ازش بر نمیداشت.
قبل از اینکہ باکوگو خشمش رو بروز بدہ، آیزاوا وارد کلاس شد، پس بدون گفتن حتی یہ کلمہ سر جاش نشست.

_آیزاوا: لازمہ قبل از شروع کلاس، نکتہ ای رو گوش زد کنم... اینجا مدرسہ ایہ کہ قھرمانای آیندہ رو ھم از لحاظ جسمی و ھم از لحاظ روحی تربیت میکنہ، پس مراقب رفتاراتون باشید.
لازم نبود علم غیب داشتہ باشی کہ منظورش رو بفھمی. کاملا بہ باکوگو اشارہ میکرد و بھش اخطار میداد کہ دیگہ اشتباھش رو تکرار نکنہ.
با این وضعیت، باکوگو نمیتونست با کامادو یا آکاگورو درگیر بشہ و مجبور بود توی این مدرسہ، عذاب جھنمی رو تحمل کنہ.

______________________

hear you are

Suffering is Enough Where stories live. Discover now