1

10.7K 672 63
                                    

انگشتشو با کلافگی روی شقیقش گذاشت و شروع کرد به ماساژ دادن...
این روزا براش خیلی خسته کننده شده بودن و دلش میخواست فقط سریع تر بگذره...

و خب خوبیش اینجا بود که امروز جه بوم بالاخره مرخص شد؛ نفس عمیقی کشید و در یخچال کوچیک اتاقشو باز کرد و از داخلش یه هایپ برداشت...
روی کاناپه لش کرد و بعد از باز کردن هایپش بلافاصله سر کشید؛ خوشحال بود که بعد از دو سال جه بوم نجات پیدا کرد و از اینجا رفت....

قبل از اون مسئولیتش با یه دکتر دیگه بود؛ یه دکتر بی عرضه که نمیتونست دماغ خودشو بالا بکشه؛ و همین تهیونگ رو کفری میکرد؛ وقتی اون دکتر به دلایل مختلفش که از نظر تهیونگ چرندیاتی بیش نبود رفت، مسئولیت جه بوم افتاد با تهیونگ....
دوران سختی بود ولی الان بالاخره میتونست برای یه مدت استراحت کنه و مریضی رو قبول نکنه....
جه بوم تمام انرژیشو گرفته بود و واقن به یه استراحت اساسی نیاز داشت...

نفهمید چیشد که با فکر کردن به اینکه قراره تا یه مدت بخوره و بخوابه و متعلق به خودش باشه، پلکاش روی هم افتاد و برای لحظه ای چیزی ندید...
انگار خیلی خسته بود...

.

با حس اینکه داره تکون میخوره چشماشو به آرومی باز کرد و سعی کرد بفهمه کجاست...
همون موقع چشمش به جیمین که جلوش ایستاده بود افتاد؛ و مثل همیشه سعی داشت با وحشی بازیاش بیدارش کنه...
بی حوصله دست جیمینو پس زد و صاف روی کاناپه نشست و گردنشو ماساژ داد.
″چیزی شده؟!″

جیمین آه کلافه ای کشید
″جیدن....اون داره....بیا بیرون میفهمی″

تهیونگ با اخم کمرنگی از شنیدن اون اسم کزایی از روی کاناپه بلند شد و دنبال جیمین از اتاق بیرون رفت؛ مهم نبود در چه شرایطی باشن؛ وقتی اسم جیدن میاد لرزه به تن همه میفته....

اون خواهرزاده پرفسوره و هرکاری که دلش بخواد میکنه؛ البته تهیونگ و جیمین و نامجون و جین چندباری جلوش ایستادن و بهش فهموندن اونا مثل بقیه پرسنل نیستن که جلوش دولا راست بشن و اونم هر غلطی خواست باهاشون بکنه...
جین توی سالن داشت داد و بیداد میکرد و نامجون با گرفتن شونه هاش سعی داشت ارومش کنه....
تهیونگ نمیدونست داستان چیه و با حالت گیجی به داد و بیدادای جین و جیمینی که اونم شروع کرده بود نگاه میکرد...

جین با عصبانیت سمت جیدن حمله کرد
″تو یه حیوونی″

جیدن خندید و دست به سینه به پیشخوان تکیه داد
″عاح دکتر؛ چرا جوش میاری....!!
اون فقط یه مریضه و لازم نیست به خاطرش اینجوری کنی...″

جیمین داد زد
″میفهمی چی میگی..!
اون باید درمان بشه نه اینکه باز توی سیاه چال بمونه...″

تهیونگ با اخمی بخاطر اینکه نمیدونست چخبره، جیمین رو سمت خودش کشوند
″چی شده!!″

جیمین عصبانی رو صورتش دستی کشید
″مریض اتاق 110 رو یادته...!!″

the window of lifeWhere stories live. Discover now