تا وقتی که اتاقش عوض بشه و برن جای بهتری مجبور بود جلسه هارو توی اتاق خودش برگزار کنه...
نمیدونست چجوری به اون دیو دو شاخ بگه برن طبقه بالا...
الان عصبانی میشد باز میزد ی جای دیگشو ناکار میکرد...
ولی خب چاره ای نبود...
ی نفس عمیق کشید و به جونگکوکی که داشت به نقطه نا معلومی نگاه میکرد خیره شد
″باید بریم تو اتاق من؛ اونجا بهتره...″جونگکوک چند ثانیه نگاش کرد که همون چند ثانیه کافی بود تا تهیونگ چندتا قالب تهی کنه....
دوباره لب زد
″اخه پروندت هم بالاس؛ من یادم رفت بیارمش وخب اگه پروندت نباشه و من درمانتو نبینم چیزی درست نمیشه...″جونگکوک خیره نگاش کرد و تهیونگ اب دهنشو قورت داد
″میدونم خنگم؛ ولی خب ببخشید...″منتظر نگاش کرد؛ اروم و کشدار لب زد
″حالا...میــای بریــم...؟!″جونگکوک بدون هیچ حرکت اضافه ای از جاش بلند شد و رفت سمت در...
تهیونگ عاشق این همه محبتش شده بود؛ بدون اینکه تهیونگ و به جاییش حساب کنه برای خودش میره میاد...
انقدر بد نگاش کرد که تهیونگ مجبور شد ازش معذرتخواهی کنه به خاطر اینکه پرونده و یادش رفته بود....
همین روز اولی فکر میکرد 3 کیلو کم کرده؛ خدا به داد بقیه روزا برسه...
باید اول بهش یاد میداد به ادما اونجوری نگاه نکنه و با چشاش مردمو قورت نده...
البته مطمعن نبود بعدش زنده میمونه یا نه....از زیرزمین رفتن طبقه بالا و تهیونگ به سمت اتاقش هدایتش کرد...
جونگکوک هم بدون هیچ حرف اضافه ای وارد اتاقش شد و تهیونگ درو بست...
جونگکوک وسط اتاق وایساده بود و داشت به پروندش که روی میز بود نگاه میکرد...تهیونگ بهش لبخند زد و رفت پشت میزش
″راحت باش؛ بشین...″جونگکوک سرشو اورد بالا و نگاش کرد که تهیونگ به سرعت جت دوباره لب زد
″ا...البته هرجور خودت دوست داری....″ی لبخند مسخره زد و سرشو انداخت پایین...
خودکارشو برداشت و شروع کرد به نوشتن تاریخ و ساعت و جلسه کلاس...
حواسش به برگه بود و جونگکوک هم نشست رو یکی از صندلی ها...
وقتی نشست رو صندلی ی چیزی احساس کرد و با حالت چندشی دستشو از روی دسته صندلی برداشت و با حالت انزجار به ادامسی که به دستش چسبیده بود نگاه کرد...
ادامس ی عالمه کش اومده بود و نمیدونست باید چکار کنه....تهیونگ سرشو اورد بالا و وقتی ادامس و دید زد تو پیشونیش
″اخ ببخشید؛ اصلا یادم نبود از اونجا برش دارم...″سریع رفت جلو و خواست ادامس و از دستش بکنه که جونگکوک دستشو پس زد و با حالت چندشی ادامسو از دستش کند و انداخت تو سطل اشغالی...
تهیونگ خنده خجالتی کرد
″بازم شرمنده....
من عاشق ادامسمو وقتایی که میخوام بخوابم برای اینکه خفه نشم به اولین جایی که بهم نزدیک باشه ادامسمو میچسبونم....″
YOU ARE READING
the window of life
Fanfiction″من مریضتم تهیونگ″ ″مهم نیست″ ″اسم من تو لیست مریضای روانیه″ ″اهمیتی نمیدم...″ ″دوست داشتن من گناهه...″ ″پس در این صورت من یه گناهکار به حساب میام″ کاپل اصلی : کوکوی کاپل های فرعی : یونمین؛نامجین ژانر : عاشقانه، روانشناسی، تیمارستانی، درام، اسمات