8

3.9K 503 74
                                    

ساعت از 12 گذشته بود و جونگکوک سرش تو کتاب بود و تکون نمیخورد...
تهیونگ نیم نگاهی به جونگ کوک انداخت؛ از بی توجهیش چشماشو تو حدقه چرخوند و از اتاق رفت بیرون تا حداقل تو فضای آزاد نفس بکشه؛ این اتاق خیلی خفه و دلگیر بود و مونده بود جونگکوک چجوری اونجارو تحمل میکرد؛ هرچند دست خودش نبود...

در پشت بوم و باز کرد و رفت لب پشت بوم وایساد و از بالا به پایین نگاه کرد...
چشماشو بست و چندتا نفس عمیق کشید...
نسیم خنکی میومد که باعث میشد دسته ی موهاش هرکدوم به طرفی پخش بشه؛ وزش باد لا به لای تار موهاش بهش حس خوب و وصف نشدنی میداد...
لبخند ریزی رو لباش به وجود اومد؛ اون عاشق این بود که یکی با موهاش بازی کنه...
دستشو گذاشت زیر چونشو به رو به رو نگاه کرد؛ تو ظاهر داشت به درختای بلند تیمارستان نگاه میکرد ولی ذهنش درگیر بود...
درگیر کارای جونگکوک؛ معلوم نبود داره چکار میکنه و خودشم نمیدونست چکار کنه؟
ی دیقه باهات بده و دیقه بعدی یهو خوب میشه؛ البته خوب نمیشه فقط مثل ی دیقه قبل قرار نیست پارت کنه...

آهی کشید و چشماشو بست و با انگشتاش شقیقشو ماساژ داد؛ حرفای یونگی ذهنشو درگیر کرده بود و نمیدونست داره درباره چی حرف میزنه...
پرفسور هم که چیزی نمیگه؛ اون میدید همیشه وقتی کسی حواسش نیست با جونگکوک خلوت میکنه و جونگکوک باهاش مخالفتی نداره و توی بیمارستان بعد جی هوپ با پرفسور خوبه...

هوا سرد تر شد و جونگکوک هم تنها بود؛ سعی کرد فکر کردن به این مسائلو تموم کنه؛ اینطوری مغز خودش هنگ نمیکرد...
وارد سالن شد و خواست بره پایین که جیدن و دید؛ داشت از پله ها میومد بالا...
سوالی نگاش کرد و جیدن وقتی دیدش بهش لبخند زد
″هی چطوری″

بهش دست داد
″خوبم ممنون″

دستشو کشید و بردش سمت سالن؛ تهیونگ پوف آرومی کشید و دنبالش راه افتاد؛ میخواست بفهمه چرا پایین بود...
جیدن نشست رو صندلی و دست تهیونگ روهم کشید و بهش فهموند بشینه...
تهیونگ نشست رو صندلی و منتظر نگاش کرد...
نگاهش به لکه خون روی لباس جیدن افتاد؛ معلوم بود خون تازس...
وقتی به صورتش دقت کرد فهمید خون از دماغشه...
اخم ریزی بین ابروهاش به وجود اومد؛ چرا باید دماغ و لباسش خونی باشه؟...
اصلا حس خوبی به این قضیه نداشت
جیدن لباسشو تو تنش صاف کرد و بهش لبخند کجی زد
″همه چیز خوب پیش میره؟ ″

گوشه لبشو خاروند
″اره خوبه″

بازم سکوت شد و این جیدن بود که سکوت و شکوند
″هنوزم نمیخوای باهام قرار بزاری؟″

تهیونگ جا خورد و ی خنده احمقانه تحویلش داد؛ نمیدونست چی بگه
″ا....اخه....چی..چیزه″

پشت گردنشو خاروند و جیدن سرشو تکون داد
″واقن سخت به دست میای″

یه خنده از سر اجبار کرد و سرشو انداخت پایین؛ جیدن بهش نگاه کرد و دست کشید رو سرش
″تهیونگ به منم فکر کن″

the window of lifeWhere stories live. Discover now