28

5.4K 627 1.1K
                                    

خسته بود و دلش میخواست تا قبل اینکه باز ریده بشه به اوقاتش، فقط یکم بخوابه و استراحت کنه ولی انگار کارما بازیش گرفته بود.

با صدای زنگ گوشیش، فحشی زیر لب داد و از روی تخت بلند شد.
با بی حوصلگی تماسو وصل کرد

_ الو؟

وقتی صدای طرفو شنید چشماشو تو حدقه چرخوند و سمت تخت رفت
+ بله؟

_ چرا جواب نمیدی؟

پلکاشو روی هم فشار داد و سعی کرد با ماساژ دادن شقیقه هاش از سردردش کم کنه
+ اگه کارت واجب نیست قطع کنم

_ نه نه صبر کن

پوفی کشید
+ هوم

_ میخوام ببینمش

بدون مکث جواب داد
+ ولی اون نمیخواد

گریش گرفت
_ لطفا
تو میتونی راضیش کنی

با بی میلی لب زد
+ میتونی بمیری

گوشی رو قطع کرد و روی حالت پرواز گذاشت

میدونست بیخیال نمیشه و ول کن داستان نیست
هی میخواست بهش زنگ بزنه و خوابشو بهم بریزه...
موبایلشو به گوشه ای پرت کرد و با خیال راحت سرشو روی بالشتش گذاشت و چشماشو بست...

هنوزم قصد نداشت به تهیونگ بگه
البته هنوز موقعیتش پیش نیومده بود که بگه ولی از طرفی هم دلش نمیخواست همه چیزو خراب کنه.
تهیونگ وقتی امروز درباره خوب شدن رابطش با جونگکوک حرف میزد یه برق خاصی تو چشماش بود و مثل پسر بچه هایی که کادو ps4 گرفتن خوشحال و ذوق زده بود...
تهیونگ خیلی خوب تونسته بود مامانشو فراموش کنه و حتی یادش نمیومد که مادری داره...
ولی حالا اون زن تهیونگ رو ول نمیکنه و همش دنبالشه و جیمین به هیچ وجه نمیخواست حال بد دوستشو ببینه...

تهیونگ چندباری بهش گفته بود نمیخواد ببینش ولی حس مادرانه ی زن تازه فوران کرده بود و یادش افتاده بود پسری داره.
یاد دورانی افتاد که تهیونگ یه پسر 18 ساله بود و هیچ نیازی به مامانش نداشت.
تهیونگ اون روزا انقدر مشغله فکری داشت که حتی اسم مامانشم یادش نمیومد چه برسه به وجودش...

لعنت به تهیونگ
الان میخوابید و بعدش خبر مرگش تصمیم میگرفت چه غلطی باید بکنه...
چندتا فحش به دوست عزیزش داد و چشماش کم کم گرم خواب شدن...

.
.

جونگکوک تا خود صبح چشم روهم نذاشته بود و به یه نقطه خیره شده بود.
چندباری عصبی شده بود و با به یاد آوردن گذشته ی تخمیش، نتونسته بود خودشو کنترل کنه و مثل همیشه زده بود به سیم اخر و دیونه بازی دراورده بود.
ولی تهیونگ سعی کرد با حرف زدن و راه حل های مخصوص خودش، آرومش کنه.
و مثل همیشه تهیونگ کسی بود که با وجودش ، بهش کمک کرده بود فکرش اروم بشه و بتونه بخوابه...

the window of lifeWhere stories live. Discover now