روز ها و شب ها سپری میشدن و فضای بینشون هنوز همونجور سرد بود.
تهیونگ ساکت تر و گوشه گیر شده بود و دیگه زیاد حرف نمیزد.
غذاش خیلی کم شده بود و حتی دوست نداشت خوردنی های مورد علاقش، هایپ و ادامس رو بخوره.
بیشتر وقتا خودشو داخل اتاقش حبس میکرد و وقتایی که پیش جونگکوک بود سعی میکرد زیاد بهش نگاه نکنه و اهمیتی نده.
نگاه کردن به پسر بزرگتر بیشتر عذابش میداد و خارج از تحملش بود.
اینکه جونگکوک رو داشت ولی نمیتونست لمسش کنه، یا باهاش مثل قبل وقت بگذرونه واقعن دیوونش میکرد.و جونگکوک...
اون به شدت عصبی بود..
درست مثل روزای اول...
حتی دیگه لبخند هم نمیزد...
بیشتر وقتا خودشو مشغول نقاشی تو دفترش میکرد و از این راه سعی میکرد نبود تهیونگ رو فراموش کنه.
وقتی تهیونگ ازش فاصله میگرفت، دلش میخواست خفش کنه ولی نمیتونست.
فکر میکرد ممکنه با لمس کردنش اذیتش کنه.این روزا سعی میکرد بیشتر با پرفسور وقتشو بگذرونه و از نامجون یا جیمین بفهمه که حال تهیونگ چطوره؛ ولی چیزای خوبی نمیشنید و این اصلا باعث خوشحالیش نمیشد...
.
.کنارش نشست
″خوش اومدی″پسر بزرگتر بهش لبخند زد
″ممنون دکتر″تهیونگ به بیرون اشاره کرد
″جیمین نبود؟″یونگی گوشه چشمشو خاروند
″اومدم شمارو ببینم″تهیونگ متعجب نگاهش کرد
″منو؟″سرشو تکون داد
″اوهوم″تهیونگ تک سرفه ای کرد و تمام حواسشو به یونگی داد
"میشنوم"نفس عمیقی کشید و ادامه داد
″نمیدونم از کجا شروع کنم ولی میدونم باید بگم تا راحت بشم.
اینکه من خیلی چیزا رو میدونم، اصلا خوب نیست. چون بیشترین فشار روی منه.
نمیگم چرا یا سعی نمیکنم انکارش کنم...
بالاخره همین حرفا یجورایی میتونه راه نجات جونگکوک از این مخمصه باشه...
ولی سنگینی این کلمات...
این خاطره ها...
حتی یاد آوریشون فقط آزارم میده...
حس میکنم نمیتونم تحمل کنم و بعضی وقتا دلم میخواد فراموشی بگیرم.
جونگکوک...
جونگکوک رو نمیتونم اینجا توی این قبرستون ببینم و چیزی نگم؛ با اینکه از وقتی با شماست حالش بهتره ولی...″کلافه چشماشو روی هم فشار داد.
″چیزایی که دارم اضافه میکنمو به شرطی بهتون میگم که فقط کمک کنید من جونگکوک رو از اینجا ببرم.
جونگکوک هر روز که بیشتر اینجا بمونه براش خطرناک تر میشه″تهیونگ به معنای واقعی کلمه گیج شده بود.
اون لحظه بیشتر به پیچیده بودن جونککوک و گذشتش پی برد...
ولی تصمیم گرفت گوش کنه تا بتونه از حرفاش نتیجه گیری کنه..تک سرفه ای کرد
″میدونم تکراریه ولی بهم کمک میکنه راحت تر کلمه هارو کنار هم بچینم....
جونگکوک یه پسر خیلی کول و پر انرژی بود.
سعی میکرد از همه چیز انرژی مثبت بگیره و اروم بمونه.
فکر میکرد میتونه همه چیزو تنهایی درست کنه و همیشه در حال تلاش کردن برای بهتر شدن زندگیشون بود.
از همون سن کم حرفای گنده تر از دهنش میزد و چرت و پرت زیاد میگفت.
جونگکوک از اول داستانو میدونست؛ میدونست همه چیز تخمی تر از تصوراتشه ولی سعی میکرد نسبت بهش بی اهمیت باشه.
جونگکوک یه ادم مغرور، متکبر، از خودراضی، بی اعصاب، رک، تخریب گر، منطقی اما بی منطق بود.
امیدوارم منظورمو بفهمی....
گاهی اوقات از نظریه های منطقی و معقولش پشم به تنت نمیموند ولی درکنارش میتونست طوری بی منطق بشه که دلت بخواد سرتو به دیوار بکوبی...
هیچوقت احساسی برخورد نمیکرد؛ به هیچ وجه.
شاید با خودت فکر کنی الانم همینطوریه ولی اون دوران، حداقل نهایت سعی خودشو برای شاد بودن و راحتی خودش میکرد.
برعکس الان که حتی دوست نداره تلاشی براش بکنه...
YOU ARE READING
the window of life
Fanfiction″من مریضتم تهیونگ″ ″مهم نیست″ ″اسم من تو لیست مریضای روانیه″ ″اهمیتی نمیدم...″ ″دوست داشتن من گناهه...″ ″پس در این صورت من یه گناهکار به حساب میام″ کاپل اصلی : کوکوی کاپل های فرعی : یونمین؛نامجین ژانر : عاشقانه، روانشناسی، تیمارستانی، درام، اسمات