6

3.9K 540 32
                                    

این پارت چک نشده اگه اشتباه داشت ببخشید🦉🤎

ساعت 12 شب بود و دیگه خیلی بیرون بود...
باید میرفت پیشش و مراقبش میبود؛ همه میگفتن شبا حالش بد میشه...
حال بدش به خاطر اینه که خوابش میاد و نمیتونه بخوابه... و وقتی که چشماشو میبنده تا همه چیز و فراموش کنه همه خاطراتش یادش میاد و عصبی میشه...
لیوان قهوشو تو دستش جا به جا کرد و از پله ها رفت پایین...
با جیمین رفته بودن کافه تریا و جیمین رسما مغزشو جوییده بود با اون پسره یونگی...
به دیونه بازی جیمین خندید و سرشو به نشونه تاسف تکون داد؛ اون لعنتی رسما دیوونه بود...

نگهبانا درو براش باز کردن و وارد اتاق شد...
مثل همیشه تو تختش نبود  و صدای اب میومد؛ احتمال داد ایندفه واقعا دسشویی باشه...
پس رفت سمت صندلی و نشست رو صندلی؛ دستش هنوز باندپیچی بود و میسوخت...
سوزن بد رفته بود تو دستش و مثل زخم شمشیر میسوخت؛ اون سوزن زیاد مهم نیست و دقیقا بعدش دستش رفت تو شیشه...
دستش به شدت بابت شیشه ها میسوخت و احساس میکرد هنوز چندتا تیکه شیشه توی دستشه...
دستشو اورد بالا و کشید رو گونه هاش؛ ی لبخند زد و تو دلش به خودش خندید؛ سیلی که خورده بود خیلی محکم بود و هنوز سِر بودن صورتشو حس میکرد*لعنتی توی دو روز اندازه ی ملت کتک خوردی و اسیب دیدی* در دسشویی باز کرد و بدون اینکه بهش نگاه کنه رفت سمت تختشو دراز کشید روش... تهیونگ بهش لبخند زد و قهوه و گرفت سمتش
″میخوری؟!″

جونگکوک بدون اینکه برگرده نگاش کنه قهوه و از دستش گرفت و ی قلوپ ازش خورد؛ تهیونگ جا خورد ولی بلافاصله لبخند اومد رو لبش...
″میگن قهوه بعد سیگار خیلی میچسبه″

جونگکوک چیزی نگفت و ی قلوپ دیگه از قهوشو خورد...
نمیدونست از کجا باید شروع کنه؛ چشماشو بست و ی نفس عمیق کشید
″عامممم
دوست داری همیشه برات قهوه بگیرم؟!!″

صدایی نشنید و دوباره لب زد
″البته قهوه برای تو خوب نیست؛ خوابت نمیبره″

جونگکوک هنوز نگاهش به لیوان قهوش بود و تهیونگ پاشو انداخت رو پاش
″نظرت چیه باهم بریم بیرو-″

لیوان و پرت کرد تو بغلشو حرفش تو دهنش ماسید...
رسما بهش گفته بود خفه شه...
تهیونگ تک خنده ای کرد و لیوان قهوه و از روی پاش برداشت و سرشو اورد بالا
″مرسی قابلی نداشت″

جونگکوک چیزی نگفت و روی تخت دراز کشیده و پتو رو کشید رو خودش...
تهیونگ لیوان و گذاشت پایین پاش و دوباره صاف نشست رو صندلی...
جونگکوک دستشو گذاشت زیر سرشو چشماشو بست...
تهیونگ صندلیشو کشید جلوتر و چشماشو ریز کرد تا بهتر ببینش؛ موهاش ریخته بودن رو صورتشو نمیتونست دقیق چشماشو ببینه...

وقتی مطمعن شد چشماش بستس و داره سعی میکنه بخوابه چیزی نگفت و کتابشو باز کرد تا ادامه کتابشو بخونه...
کتابی که میخوند خیلی قشنگ بود و دوست داشت بفهمه بلخره اخر داستان چی میشه و دختره چکار میکنه!!!..

the window of lifeWhere stories live. Discover now