این پارت چک نشده اگه اشتباه داشت ببخشید🦉🤎
ساعت 12 شب بود و دیگه خیلی بیرون بود...
باید میرفت پیشش و مراقبش میبود؛ همه میگفتن شبا حالش بد میشه...
حال بدش به خاطر اینه که خوابش میاد و نمیتونه بخوابه... و وقتی که چشماشو میبنده تا همه چیز و فراموش کنه همه خاطراتش یادش میاد و عصبی میشه...
لیوان قهوشو تو دستش جا به جا کرد و از پله ها رفت پایین...
با جیمین رفته بودن کافه تریا و جیمین رسما مغزشو جوییده بود با اون پسره یونگی...
به دیونه بازی جیمین خندید و سرشو به نشونه تاسف تکون داد؛ اون لعنتی رسما دیوونه بود...نگهبانا درو براش باز کردن و وارد اتاق شد...
مثل همیشه تو تختش نبود و صدای اب میومد؛ احتمال داد ایندفه واقعا دسشویی باشه...
پس رفت سمت صندلی و نشست رو صندلی؛ دستش هنوز باندپیچی بود و میسوخت...
سوزن بد رفته بود تو دستش و مثل زخم شمشیر میسوخت؛ اون سوزن زیاد مهم نیست و دقیقا بعدش دستش رفت تو شیشه...
دستش به شدت بابت شیشه ها میسوخت و احساس میکرد هنوز چندتا تیکه شیشه توی دستشه...
دستشو اورد بالا و کشید رو گونه هاش؛ ی لبخند زد و تو دلش به خودش خندید؛ سیلی که خورده بود خیلی محکم بود و هنوز سِر بودن صورتشو حس میکرد*لعنتی توی دو روز اندازه ی ملت کتک خوردی و اسیب دیدی* در دسشویی باز کرد و بدون اینکه بهش نگاه کنه رفت سمت تختشو دراز کشید روش... تهیونگ بهش لبخند زد و قهوه و گرفت سمتش
″میخوری؟!″جونگکوک بدون اینکه برگرده نگاش کنه قهوه و از دستش گرفت و ی قلوپ ازش خورد؛ تهیونگ جا خورد ولی بلافاصله لبخند اومد رو لبش...
″میگن قهوه بعد سیگار خیلی میچسبه″جونگکوک چیزی نگفت و ی قلوپ دیگه از قهوشو خورد...
نمیدونست از کجا باید شروع کنه؛ چشماشو بست و ی نفس عمیق کشید
″عامممم
دوست داری همیشه برات قهوه بگیرم؟!!″صدایی نشنید و دوباره لب زد
″البته قهوه برای تو خوب نیست؛ خوابت نمیبره″جونگکوک هنوز نگاهش به لیوان قهوش بود و تهیونگ پاشو انداخت رو پاش
″نظرت چیه باهم بریم بیرو-″لیوان و پرت کرد تو بغلشو حرفش تو دهنش ماسید...
رسما بهش گفته بود خفه شه...
تهیونگ تک خنده ای کرد و لیوان قهوه و از روی پاش برداشت و سرشو اورد بالا
″مرسی قابلی نداشت″جونگکوک چیزی نگفت و روی تخت دراز کشیده و پتو رو کشید رو خودش...
تهیونگ لیوان و گذاشت پایین پاش و دوباره صاف نشست رو صندلی...
جونگکوک دستشو گذاشت زیر سرشو چشماشو بست...
تهیونگ صندلیشو کشید جلوتر و چشماشو ریز کرد تا بهتر ببینش؛ موهاش ریخته بودن رو صورتشو نمیتونست دقیق چشماشو ببینه...وقتی مطمعن شد چشماش بستس و داره سعی میکنه بخوابه چیزی نگفت و کتابشو باز کرد تا ادامه کتابشو بخونه...
کتابی که میخوند خیلی قشنگ بود و دوست داشت بفهمه بلخره اخر داستان چی میشه و دختره چکار میکنه!!!..
YOU ARE READING
the window of life
Fanfiction″من مریضتم تهیونگ″ ″مهم نیست″ ″اسم من تو لیست مریضای روانیه″ ″اهمیتی نمیدم...″ ″دوست داشتن من گناهه...″ ″پس در این صورت من یه گناهکار به حساب میام″ کاپل اصلی : کوکوی کاپل های فرعی : یونمین؛نامجین ژانر : عاشقانه، روانشناسی، تیمارستانی، درام، اسمات