2

4.8K 548 143
                                    

با صدای الارم از خواب بیدار شد و فحشی به خودش داد...
دیشب تا صبح با جیمین داشتن فیلم میدیدن...
بعد فیلم جیمین خوابش نمیبرد و همش میترسید یکی بیاد تو اتاقش؛ مجبور شد تا 5 صبح بیدار بمونه تا جیمین خوابش ببره...
کش و قوسی به بدنش داد و از رو تخت بلند شد رفت سمت دسشویی...

وارد اشپزخونه شد و دستگاه قهوه ساز و روشن کرد و نون تست و نوتلا و از یخچال در اورد و گذاشت رو میز...
شیر هم اورد بیرون و دوتا لیوان گذاشت رو میز...
خمیازه ای کشید و دستاشو تو هوا تکون داد؛ رفت سمت اتاق جیمین و درشو باز کرد و وارد اتاق شد...

″جیمین
هی بیدار شو″

جیمین متکا و گذاشت رو سرشو پتو رو بیشتر کشید رو خودش...
نفس کلافه ای کشید و رفت سمت تخت
″پاشو؛ وگرنه پارچ اب و میریزم روت؛ میدونی که این کارو میکنم....″

جیمین داد زد و سرشو از زیر متکا اورد بیرون
″خدا لعنتت کنه کیم فاکینگ تهیونگ″

تهیونگ بهش اسپنک زد و از روی تخت بلند شد رفت سمت در اتاق
″خدا تورو لعنت کنه که تا 5 صبح نذاشتی من بخوابم...″

از اتاق رفت بیرون و در و محکم کوبوند به هم تا خوابش بپره؛ جیمین از تو اتاق داد زد و با ی لبخند از اتاق دور شد و رفت سمت اشپزخونه؛ اون لعنتی خوابیدنش با خودش بود و بیدار شدنش با خدا...
هر روز صبح این داستانو دارن و باید به زور جیمینو از خواب بیدار کنه...

نشست پشت میز و شروع کرد به صبحانه خوردن...
این دو ساعتی که خوابیده بود همش خواب اون مریض و میدید و خواب میدید پرفسور داره دعواش میکنه و بهش میگه تهیونگ چکار کردی؟!....
امروز اولین دیدارشون بود و نمیدونست چجوری باید رفتار کنه...
البته میدونست از الان کارش ساختس؛ اون لعنتی حرف نمیزنه و کار براش سخت تر میشه....
آهی کشید و چشماشو بست تا بتونه درست فکر کنه؛ نباید اشتباه میکرد و در مرحله اول باید کاری میکرد تا بهش اعتماد کنه....
اون لعنتی 6 ساله توی تیمارستانه و نسبت به همه سرد شده؛توی این چند سال انقدر باهاش بد رفتاری کردن که دیگه نمیتونه اعتماد کنه....

جیمین با چشم غره اومد نشست پشت میز و شروع کرد خوردن....
تهیونگ انقدر فکرش مشغول بود که نمیتونست جوابشو بده....
از پشت میز بلند شد تا بره اماده بشه...
نباید روز اولی دیر میکرد...

.

وارد اتاقش شد و لباسشو با روپوش سفیدش عوض کرد و رفت سمت میزش...
پرونده جونگکوک روی میز بود؛ ی بار دیگه پرونده و باز کرد و به عکسش نگاه کرد...
اون موقع که اوردنش اینجا 23 سالش بود و الان 29 سالشه....
ینی توی این شیش سال براش چه اتفاقی افتاده....!!
اون پسر شیش سال از بهترین سالهای عمرشو توی این خراب شده بوده...

به عکسش نگاه کرد و به عکس خیره شد؛ تو دلش گفت اون چقدر جذابه....
ههه؛ اون داشت چی میگفت...!
به پسرا گرایش داشت و نمیتونست اینو پنهان کنه؛ از وقتی که رزیدنت بود و تا وقتی که شد ی دکتر؛ توی این شیش سال جونگکوک و دورا دور میدید و همیشه به حرفای پرستارا گوش میکرد که چقدر ازش تعریف میکردن و از همه چیزش میگفتن و براش قش میکردن....
هیچوقت موفق نشده بود از نزدیک ببینش؛ همیشه از دور و نیم رخ اونو میدید...
الان پروندش زیر دستش بود و تهیونگ شده بود دکتر اون مریض معروف تیمارستان که همه روش کراش دارن...

the window of lifeWhere stories live. Discover now