با صدای الارم از خواب بیدار شد و فحشی به خودش داد...
دیشب تا صبح با جیمین داشتن فیلم میدیدن...
بعد فیلم جیمین خوابش نمیبرد و همش میترسید یکی بیاد تو اتاقش؛ مجبور شد تا 5 صبح بیدار بمونه تا جیمین خوابش ببره...
کش و قوسی به بدنش داد و از رو تخت بلند شد رفت سمت دسشویی...وارد اشپزخونه شد و دستگاه قهوه ساز و روشن کرد و نون تست و نوتلا و از یخچال در اورد و گذاشت رو میز...
شیر هم اورد بیرون و دوتا لیوان گذاشت رو میز...
خمیازه ای کشید و دستاشو تو هوا تکون داد؛ رفت سمت اتاق جیمین و درشو باز کرد و وارد اتاق شد...″جیمین
هی بیدار شو″جیمین متکا و گذاشت رو سرشو پتو رو بیشتر کشید رو خودش...
نفس کلافه ای کشید و رفت سمت تخت
″پاشو؛ وگرنه پارچ اب و میریزم روت؛ میدونی که این کارو میکنم....″جیمین داد زد و سرشو از زیر متکا اورد بیرون
″خدا لعنتت کنه کیم فاکینگ تهیونگ″تهیونگ بهش اسپنک زد و از روی تخت بلند شد رفت سمت در اتاق
″خدا تورو لعنت کنه که تا 5 صبح نذاشتی من بخوابم...″از اتاق رفت بیرون و در و محکم کوبوند به هم تا خوابش بپره؛ جیمین از تو اتاق داد زد و با ی لبخند از اتاق دور شد و رفت سمت اشپزخونه؛ اون لعنتی خوابیدنش با خودش بود و بیدار شدنش با خدا...
هر روز صبح این داستانو دارن و باید به زور جیمینو از خواب بیدار کنه...نشست پشت میز و شروع کرد به صبحانه خوردن...
این دو ساعتی که خوابیده بود همش خواب اون مریض و میدید و خواب میدید پرفسور داره دعواش میکنه و بهش میگه تهیونگ چکار کردی؟!....
امروز اولین دیدارشون بود و نمیدونست چجوری باید رفتار کنه...
البته میدونست از الان کارش ساختس؛ اون لعنتی حرف نمیزنه و کار براش سخت تر میشه....
آهی کشید و چشماشو بست تا بتونه درست فکر کنه؛ نباید اشتباه میکرد و در مرحله اول باید کاری میکرد تا بهش اعتماد کنه....
اون لعنتی 6 ساله توی تیمارستانه و نسبت به همه سرد شده؛توی این چند سال انقدر باهاش بد رفتاری کردن که دیگه نمیتونه اعتماد کنه....جیمین با چشم غره اومد نشست پشت میز و شروع کرد خوردن....
تهیونگ انقدر فکرش مشغول بود که نمیتونست جوابشو بده....
از پشت میز بلند شد تا بره اماده بشه...
نباید روز اولی دیر میکرد....
وارد اتاقش شد و لباسشو با روپوش سفیدش عوض کرد و رفت سمت میزش...
پرونده جونگکوک روی میز بود؛ ی بار دیگه پرونده و باز کرد و به عکسش نگاه کرد...
اون موقع که اوردنش اینجا 23 سالش بود و الان 29 سالشه....
ینی توی این شیش سال براش چه اتفاقی افتاده....!!
اون پسر شیش سال از بهترین سالهای عمرشو توی این خراب شده بوده...به عکسش نگاه کرد و به عکس خیره شد؛ تو دلش گفت اون چقدر جذابه....
ههه؛ اون داشت چی میگفت...!
به پسرا گرایش داشت و نمیتونست اینو پنهان کنه؛ از وقتی که رزیدنت بود و تا وقتی که شد ی دکتر؛ توی این شیش سال جونگکوک و دورا دور میدید و همیشه به حرفای پرستارا گوش میکرد که چقدر ازش تعریف میکردن و از همه چیزش میگفتن و براش قش میکردن....
هیچوقت موفق نشده بود از نزدیک ببینش؛ همیشه از دور و نیم رخ اونو میدید...
الان پروندش زیر دستش بود و تهیونگ شده بود دکتر اون مریض معروف تیمارستان که همه روش کراش دارن...
YOU ARE READING
the window of life
Fanfiction″من مریضتم تهیونگ″ ″مهم نیست″ ″اسم من تو لیست مریضای روانیه″ ″اهمیتی نمیدم...″ ″دوست داشتن من گناهه...″ ″پس در این صورت من یه گناهکار به حساب میام″ کاپل اصلی : کوکوی کاپل های فرعی : یونمین؛نامجین ژانر : عاشقانه، روانشناسی، تیمارستانی، درام، اسمات