29

5K 607 879
                                    

•| سه روز بعد....

توی این سه روز خیلی اتفاقا افتاد و هر روزش اندازه یک سال براش گذشته بود...
چیز زیادی از اون شب یادش نمیومد.
تنها خاطره ی واضحش تا جایی بود که بخاطر یادآوریه گذشته، اشک هاش روی گونه هاش میریختن.
از اونجا به بعد همه چیز براش نا واضح بود.
ولی با یادآوریه همون خاطره های محو میدونست چیکار کرده.

از اون شب به بعد، جونگکوک خیلی باهاش خوب شده؛ جوری که چندبار تو دلش گفته بود ای کاش زودتر این کارو انجام میدادم.

اوایل همش با خودش میگفت جونگکوک از سر ترحم باهاش خوب شده ولی تو این مدت خوب فهمیده بود جونگکوک برای هیچکس ترحم نمیکنه...
یا کلا باهات بده یا اگه بخواد خوب باشه از ته دلشه...

وقتی چشماشو باز کرد تونست خودشو تو بغل جونگکوک ببینه.
صورتش با صورت پسر فاصله ی کمی داشت، جوری که نوک دماغ هاشون همو لمس کرده بودن.
جونگکوک دستشو انداخته بود دور کمرش و غرق خواب بود.

از اینکه دست پسرو دور کمرش میدید، توی اسمونا سیر میکرد.
مثل خواب میموند.‌.
یه خواب شیرین..
لبشو گاز گرفت و سعی کرد نیششو جمع کنه.
هرلحظه ممکن بود چشمای پسر باز شه و آبروی نداشتش بره.
موهاشو پشت گوشش زد تا بهتر دیدش بزنه.

امروز قرار بود برن دستشو باز کنن و بعدش هم میخواست راضیش کنه تا موهاشو کوتاه بکنه.

توی همین فکرا بود که پلک های جونگ کوک لرزید و کم کم چشمهاش باز شد.
با دیدن چشمهای باز تهیونگ بهش لبخند زد.
تهیونگ هم متقابلا بهش لبخند زد
″سلام″

جونگکوک با همون لبخند، چشماشو روهم فشار داد

از روی تخت بلند شدن و جونگکوک سمت دسشویی رفت‌.
تهیونگ هم روپوششو از روی دسته صندلی برداشت و تنش کرد.
این چند روز خیلی حواسش بود که جلوی جیدن افتابی نشه و گاف نده دستش.
میدونست خبرا به گوشش رسیده و الان دنبالشه؛ شایدم بیخیال شده؟
نکنه داره یه نقشه میکشه؟

البته یونا بهش گفته بود که بخاطر اون مراسم؛ جیدن این روزا سرش خیلی شلوغه.
جز نوچه های خودش کل پرسنل بیمارستان از این خبر خوشخوشحال بودن و همگی برای رفتن جیدن لحظه شماری میکردن...

جونگکوک از دسشویی بیرون اومد و همون لحظه تقه ای به در خورد و در باز شد.
نگاهشون سمت نگهبانی رفت که با سینی غذا وارد اتاق شد.
صبحانه رو روی میز گذاشت و از اتاق بیرون رفت.

دوتایی نشستن پشت میز و شروع کردن به خوردن.
جونگکوک دیروز خیلی ورزش کرده بود. حتی شب ، قبل خواب بازم ورزش کرد.
پس الان بدون وقت کشی داشت به خوردن ادامه میداد...

تهیونگ بهش نگاه کرد
″امروز دیگ از شرش خلاص میشی″

همینجور که نودلشو هورت میکشید سرشو تند تند تکون داد

the window of lifeWhere stories live. Discover now