15

3.7K 480 392
                                    

بین خواب و بیداری بود که صدای در زدن شنید
با بیحالی نیم نگاهی به طرف در انداخت و لب زد
″بیا داخل″

یونگی لای درو باز کرد و سرشو اول داخل اتاق برد تا ببینه چخبره. وقتی تهیونگ رو دید درو کامل باز کرد و تو درگاه ظاهر شد. تهیونگ روی صندلی صاف نشست و با دوتا دستش کمی چشماشو مالید...
یونگی کامل وارد اتاق شد و درو پشت سرش بست
″سلام″

تهیونگ از روی صندلی بلند شد
″سلام
بشین الان میام″

یونگی سرشو تکون داد و روی مبل نشست. تهیونگ وارد دستشویی شد و به خودش تو اینه نگاه کرد. نفهمید کی خوابش برد. اصلا خواب خوبی نبود و همش صداهای پدرش تو ذهنش اکو میشد...
خواست صورتشو بشوره که متوجه دماغش شد. هوف کلافه ای کشید و ی دستمال خیس کرد و صورتشو اروم باهاش تمیز کرد...
سمت یونگی رفت و رو به روش نشست
″دفعه بعدی ازت پذیرایی میکنم ولی ایندفه عجله داری و فقط اصل مطلب رو میگم″

یونگی بهش لبخند زد و منتظر بهش نگاه کرد

تهیونگ صداشو صاف کرد و ادامه داد
″نمیدونم جونگکوک چیزی بهت گفته یا نه؟...
شایدم ایندفه ببینیش بهت بگه. ما باهم یه بازی انجام دادیم و قرار شد اگه اون ببره من دیگه پیشش نرم و اگه من ببرم جونگکوک مجبوره به مدت یک هفته با اشاره باهام حرف بزنه″

یونگی سرشو تکون داد و بازم سکوت کرد

تهیونگ ادامه داد
″من بردمو جونگکوک مجبور شد با اشاره حرف بزنه″

یه تای ابروش بالا رفت
″چه بازی؟
قبول کرد بازی کنه؟
بعدشم قبول کرد با اشاره حرف بزنه؟″

تهیونگ سرشو تکون داد
″در اصل بازی نبود. من به جونگکوک گفتم بازی تا دم به تله بده...
اون دوتا کار ی مرحله از عصاب سنج بود که بفهمم چقدر تمرکز داره و چقدر میتونه خودشو کنترل کنه...
اره امروز دوبار باهام حرف زد خیلی کم ولی تاثیر گذار. دقیقا گفتم بیای تا راجب اینا باهات صحبت کنم″

یونگی هم خوشحال شد هم جدی تر تا بفهمه که چه اتفاقی افتاده

تهیونگ لب زد
″بازم میگم
نمیدونم تو گذشته جونگکوک چه اتفاقی افتاده. حتی نمیدونم روزی قرار بفهمم یا نه؟...
ولی سعی دار-″

همون لحظه جیمین در اتاقو باز کرد و وارد اتاق شد. تهیونگ و یونگی سرشونو بلند کردنو نگاه پوکری بهش انداختن. جیمین وارد اتاق شد و درو بست
″سلام″

تهیونگ سرشو تکون داد
″سلام″

یونگی برای چند لحظه خیره به جیمین نگاه کرد و دوباره نگاهشو به تهیونگ داد
″داشتین میگفتین دکتر″

تهیونگ سمت یونگی برگشت و شروع کرد به حرف زدن. جیمین هم از بی محلی یونگی حرصش گرفت ولی چیزی نگفت و رو یکی از مبلا نشست
″نمیدونم تو گذشته چی بوده ولی تا الان اینو فهمیدم که جونگکوک نمیخواد ادم بد و عصبی باشه ولی ذهنش بهش این اجازه رو نمیده″

the window of lifeWhere stories live. Discover now