سوکجین جلوی مهدکودک نگه داشت.همراه با جونگ کوک پیاده شد تا اونو به مهد برسونه!
جونگ کوک با ذوق کودکانه اش در و دیوار مهدکودکو نگاه میکرد و انگشت تپلشو بین لباش گرفته بود!
با رسیدن به مربی مهد کودک، سوکجین سعی کرد توجه جونگ کوک رو جلب کنه:
_ توت فرنگی کوچولوی عزیزم! میشه بهم گوش بدی؟! باید با مربیت اشنا بشی..
هوسوک با لبخند درخشانش گفت:
اذیتش نکنید اقا.. ما کلی وقت داریم باهم اشنا بشیم..
دستشو سمت سوکجین گرفت و گفت:
من هوسوکم.. جانگ هوسوک!
سوکجین لبخند زد و دستشو فشرد:
_ منم کیم سوکجینم! خوشبختم ..
هوسوک لبخندی زد و جلوی اون خرگوش بامزه ی کنجکاو زانو زد:
و این پسر بامزه ، پسرتونه؟!
سوکجین با لبخند گفت:
_ پسرم کیم جونگ کوک!
هوسوک دستاشو باز کرد تا اون پسر خرگوشی رو بغل کنه و جونگ کوک با تایید گرفتن از پدرش، خودشو به اغوش اون مرد رسوند..
سوکجین لبخند زد و کیف شکل خرگوش پسرشو هم دست هوسوک داد و بعد از بوسیدن لپای نرم و سفید کوکیش، ازشون خداحافظی کرد تا به کاراش برسه..
••
هوسوک همراه جونگ کوک وارد کلاس شد تا اونو به دوستای جدیدش معرفی کنه!
همونطور که جونگ کوک توی اغوشش بود، بچه هارو به سکوت دعوت کرد:
بچه ها.. لطفا ساکت باشین تا باهم دیگه اشنا بشیم!
اینجا مهدکودک سانشاینه و منم مربی شما، هوسوک هستم!
شما میتونید منو جیهوپ یا هوپی هم صدا کنید!
این پسر خرگوشی بامزه که میبینید بغل منه، اسمش جونگ کوکه! دوست جدیدتون!
باهم دیگه دوست باشید.. حالا هم خودتونو بهش معرفی کنید تا بعدش بازی کنیم!
بچه ها هورا کشیدن بعد از معرفی خودشون مشغول بازی شدن..
هوسوک به ترتیب به همشون سر میزد و توی بازیاشون شرکت میکرد!
اما جونگ کوک با خرگوش کوچولوش مشغول بود و به اطرافش توجهی نداشت تا اینکه هوسوک کنارش نشست و چند ثانیه بعد صدای خنده های اون خرگوش کوچولو کل فضای کلاسو پر کرد!
هوسوک که دید فقط تهیونگ و جونگ کوک تنها نشستن، جونگ کوک رو کنار تهیونگ بود..
اون نگران ته ته ی عزیزش بود! با پدرش، نامجون دوستای صمیمی بودن و میدونست که اون بچه محبتی که لازم داشتو نداشت.. پس شاید دوستی با این پسر خرگوشیِ شیرین میتونست حالشو بهتر کنه و یه بخش کوچیکی از احساسات سرد شدشو گرم کنه..هوسوک:
تهیونگ نگاه کن! این جونگ کوکه.. چه پسر شیرینیه!تهیونگ با حرص غرید:
هیچم نیست! من شیرین ترم!هوسوک سرشو بوسید و گفت:
جفتتون شیرین و خوشمزه این عسلای من..
باهم دوست باشین خب؟!جونگ کوک با شَک به تهیونگ نگاه کرد و با لحن بچگونه اش گفت:
اون شِلا اینقده بده؟!به تهیونگی اشاره کرد که با اخم، لباشو اویزون کرده بود و با تاتا، عروسک قلبی شکلش ور میرفت!
هوسوک لبخند کوچیکی زد:
اون بد نیست جونگ کوکی!تهیونگ :
من نیخوام باهاش دوست بشم!عمو هوپی بگو بره!
ВЫ ЧИТАЕТЕ
" 𝐁𝐥𝐮 𝐞 𝐑𝐨𝐬𝐚 " 𝐂𝐨𝐦𝐩𝐥𝐞𝐭𝐞𝐝 •
Любовные романы_ بابای من، از بابای تو متنفره! + خب که چی ؟! بابای منم همینطور! . وقتی نامجون، مهندس معمار پروژه رو اخراج میکنه و توی سایت دنبال یه مهندس معمار با ویژگی های خاص میگرده، چشمش به رزومه ی مستر کیم میخوره! و چی میشه وقتی میفهمه اون پسر، همون مردیه...