های لاولیا ❤
اینم عیدی سال جدید🥺🙃
ووت و کامنت فراموش نشه؛ ).
.
.نامجون سرشو بلند کرد و نگاهی به ساعت کرد.. تایم ناهار بود..
به دنبال تهیونگ از اتاقش زد بیرون تا باهم برن ناهار بخورن، رفت سمت اتاق یونگی که منشی یون گفت:
قربان.. جناب مین نیستن.. پسرتون هم با اقای کیم و پسرشون رفتن که ناهار بخورن!
+ چی؟ با اقای کیم و پسرش؟ کجا رفتن؟!
منشی یون سر تکون داد و گفت:
بله رفتن فست فود رو به روی شرکت..
نامجون بی حرف، سمت ادرسی که منشی داد راه افتاد..
فست فودی نسبتا خلوت بود و تونست سریع تهیونگو ببینه..
تهیونگ کنار سوکجین نشسته بود و غذا میخورد..
خیلی شاد به نظر میرسید..
لبخندی عمیقی روب لباش نشست..
نزدیکشون شد و سعی کرد به اون مرد جذاب توجهی نکنه!+ تهیونگ..
تهیونگ با شنیدن صدای نامجون، لبخندزد و براش دست تکون داد.. جونگ کوک هم به تقلید از تهیونگ، برای نامجون دست تکون داد.. سوکجین اما خودشو به بی تفاوتی زد و زیر چشمی بهش نگاه انداخت..
نامجون کنار پسرش نشست و لپ جونگ کوک رو کشید..ته: پاپا ... دردش میاد 🥺
نامجون خم شد و لپ نرم و سفید و تپل جونگ کوکو بوسید:
+ اخه جونگ کوکی خیلی خوشمزس ادم دلش میخواد بخورتشجونگ کوک با شادی دست زد و خندید:
* کوکو.. خوشمزس؟ آپـا، من خوشمزم؟
سوکجین تایید و کرد مشغول غذا دادن به پسرا شد..
مشغول خوردندغذا بودن که گوشی نامجون زنگ خورد، شماره ناشناس!!+ بله؟
+ نامجونا..
+ یونگیا.. کجایی؟!
+ میشه بیای بیمارستان مرکزی؟
+ چی؟! برای چی؟
+ بیا برات میگم.. لطفا..
+ باشه.. تا یه ربع دیگه اونجام..گوشیو قطع کرد و نگاهی به تهیونگ کرد!
نمیتونست با خودش ببرتش و نمیشد تنهاش بذاره..
براش سخت بود با توجه به دعوای چند ساعت پیش،از سوکجین کمک بخواد..
گوشه لبشو گاز گرفت! داشت راجب اینکه با تهیونگ چیکار کنه فکر میکرد که گوشه کتش کشیده شد
به جونگ کوکی که بهش زل زده بود نگاهی کرد و خم شد بغلش کرد.. سنگینی نگاه سوکجینو حس میکرد!+ چیزی میخوای خرگوش کوچولو؟
* عمو.. اِژازه میدی ته ته با ما بیاد پارک؟ لوفطن! 🥺
+ من توانایی نه گفتن به تورو ندارم خرگوش..
تهیونگ اگرقول بده پسر خوبی باشه، میتونه باهات بیاد!جونگ کوک چرخید سمت تهیونگ:
* ته ته یالا گول بده پسل خوبی هَسی!تهیونگم دست سوکجینو محکم گرفتو گفت:
* قول میدم پاپا.. قول.. سوکجینی قول میدم اذیتت نکنم!سوکجین لبخند زد و موهای بلندشو از پیشونیش زد کنار:
_ من مطمئنم که ته ته پسر خیلی خوبیه پس نیازی نیست بهم قول بده!نامجون جونگ کوکو تهیونگ رو بوسید و برای سوکجین سر تکون داد و با عجله از فست فودی زد بیرون!
سوکجین با تهیونگ و جونگ کوک سمت پارکی که همیشه کوکیو میبرد راه افتادن..
•••
+ ببخشید خانوم.. مین یونگ..
+ نامجونا..
نامجون بی خیال پذیرش شد و سمت یونگی رفت..
+ چیشده یونگ؟ چه بلایی سرت اومده؟
+ یه.. تصادف کوچیک بود..
+ و اونوقت چرا؟
+ میشه زودتر بریم؟ بعدا برات میگم.. فقط منو از اینجا ببر!
+ باشه..وقتی کارای ترخیص یونگی انجام شد بیمارستانو ترک کردن و سمت خونه یونگی رفتن!
نامجون بهش کمک کرد روی مبل بشینه
+ عا.. لطفا چند تا بطری سوجو از یخچال بیار..
+ نمیخوای حرفی بزنی؟
+ بیار..نامجون چند تا بسری سوجو از یخچال اورد و روی میز گذاشت
یونگی در یکیشونو باز کرد و یه نفس سرکشید+ خب..
یونگی پرید وسط حرفش:
امروز رفتم همون پارک همیشگی، همون که همیشه با جیمین میرفتم.. بازم یادش افتاده بودم..
اونجا.. با یه دختر کوچولوی ناز اشنا شدم+ خب..
تلخندی زد و گفت:
منو با پدرش اشنا کرد و حدس بزن چی؟
پدرش.. جیمین من بود..:)
وقتی دیدمش تازه فهمیدم که به معنی واقعی کلمه از دستش دادم:)+ چجوری تصادف کردی؟
یونگی:
تو سرم پر شده بود از خاطره هامونو حرفامون..
از اینکه میدیدم از دستش دادم عصبانی بودم..
موقع رد شدن از خیابون توجهی بهش نکردم و نتیجه اش شد با موتور تصادف کردن..+ متاسفم.. نمیدونم چی بگم.. ولی میدونم نباید تو خودت بریزی یونگ.. لطفا گریه کن،داد بزن،فحش بده،ولی ساکت نمون..
یونگی لبخند تلخشو حفظ کرد و بطری بعدی رو برداشت:
دلم میخواد.. بخوابم..یکمی از بطری خورد و کنار گذاشتش، بلند شد و رفت سمت اتاقش:
ببخش اگه نگرانت کردم.. برو پیش تهیونگ..
منم تا صبح خودمو جمع میکنم..درو پشت سرش بست..
نامجون نمیتونست تنهاش بذاره، پس ترجیح داد به هوسوک خبر بده تا دوتایی به یونگی کمک کنن!...
سوکجین کلید انداخت توی قفل در و درو باز کرد:
_ خوش اومدی به خونه ی ما تهیونگ!
جونگ کوک که خواب بودو توی اتاق خودش گذاشت و لباسشو عوض کرد..
* خونه ی قشنگی داری سوکجینی!
_ ممنونم عزیزم.. خب دوست داری چیکار کنیم؟
* هممممم.. برای کوک کیک بپزیم؟
_ چرا که نه؟ کوک کیک موزی خیلی دوست داره، البته من الان خیلی خستم، اگر یه کوچولو باشه که کمکم کنه عالی میشه..تهیونگ دستاشو برد پشتشو لبشو با زبونش خیس کرد:
* من کمک کنم سوکجینی؟! لطفا!
سوکجین لبخند زدو تهیونگو بغل کرد:_ خوابت نمیاد بِیـبی تایگر؟
* نههه میخوام به سوکجینی کمک کنم!سوکجین گاز ارومی از لپ تهیونگ گرفت و خندید..
وارد اشپرخونه شدن و تهیونگو نشوند روی کابینت!
_ خب بریم سراغ مواد اولیه!تهیونگ دست زد خندید..
سوکجین مواد لازمو از یخچال در اورد و روی میز چید:_ خب سراشپز تاتا تشریف بیارین که کارمونو شروع کنیم
دستاشو باز کرد و تهیونگو تو بغلش جا داد..
تهیونگ سرشو بین گردن و شونه سوکجین گذاشت و لبخند زد!سوکجین شاید خبر نداشت ولی خودشو بدجوری تو دل اون پسر کوچولو جا کرده بود:)
VOUS LISEZ
" 𝐁𝐥𝐮 𝐞 𝐑𝐨𝐬𝐚 " 𝐂𝐨𝐦𝐩𝐥𝐞𝐭𝐞𝐝 •
Roman d'amour_ بابای من، از بابای تو متنفره! + خب که چی ؟! بابای منم همینطور! . وقتی نامجون، مهندس معمار پروژه رو اخراج میکنه و توی سایت دنبال یه مهندس معمار با ویژگی های خاص میگرده، چشمش به رزومه ی مستر کیم میخوره! و چی میشه وقتی میفهمه اون پسر، همون مردیه...