کل تایمی که تو هواپیما بودن ، بی قرار بود.
نمیدونست چه اتفاقی برای نامجون افتاده و همین اذیتش میکرد.
جیمین دستشو گرفت:
_ هیونگ یکم اروم باش.. مطمئن اتفاق خیلی بدی نیوفتاده..
_ تا با چشمای خودم نبینمش اروم نمیشم جیم.
_ میدونم هیونگ ولی به تهیونگ و جونگکوک فکر کن.
اونا نمیتونن بفهمن چیشده و خیلیم نگرانتن .
سوکجین نگاهی به پسراش انداخت. حق با جیمین بود.
لبخندی بهشون زد.
اون باید قوی میبود.
••
یونگی توی فرودگاه منتظرشون بود.
یورا به محض دیدنش به سمتش دوید و یونگی محکم بغلش کرد:
* دلم برات تنگ شده بود دد.
+ منم همینطور پرنسس.
جیمین رو هم بغل کرد و سرشو بوسید.
جلوی سوکجین که چشماش پر از اشک بود ایستاد:
+ هیونگ.
بیصدا لب زد:
_ نامجون ..
+ حالش خوبه . مرخص شده و الان خونس .
جیمین اروم پرسید:
_ خونه؟!
یونگی سرشو تکون داد و کمکشون کرد که به سمت ماشین برن .
سوار ماشین شدن و یونگی به سمت خونه روند.
به محض رسیدن سوکجین منتظر نشد و با عجله وارد خونه شد.
در اتاقارو یکی یکی باز میکرد ولی خبری از نامجون نبود تا اینکه سومین در چیزی که منتظرش بود و بهش داد.
با چشمای اشکی به مردی که روی تخت خوابیده بود نگاه کرد.
_ نا..نامجون..
با قدمهای اروم به سمتش رفت و کنارش نشست .
دست روی باند روی ابروش کشید .
_ خیلی درد داشتی حتما.. بعد منه احمق خیلی راحت داشتم زندگی میکردم .
خم شد و بوسه ایی روی زخمش نشوند و همین کافی بود تا نامجون چشماشو باز کنه.
با دیدن سوکجین توی اون فاصله لبخند کمرنگی زد:
+ پس بالاخره اون گربه کار خودشو کرد!
_ نمیخواستی بهم بگی نه؟
نامجون خودشو بالا کشید و به تاج تخت تکیه داد:
+ هیش! اروم باش عزیزدل.. من حالم خوبه یه تصادف کوچولو بود ..
و بعد دستاشو باز کرد تا تن معشوق ناآرومشو به آغوشش دعوت کنه .
سوکجین سرشو روی سینه نامجون گذاشت و چشماشو بست.
آرامش همین بود.
مدتی گذشت تا اینکه سوکجین ازش جدا شد و بلند شد:
_ میتونی بلند بشی؟
+ اوهوم
سوکجین دستشو گرفت:
_ بیا بریم پیش بچه ها .. خیلی دلتنگت شدن .نانجون لبخند عمیقی زد .اونقدر عمیق که چال گونه هاشو به نمایش گذاشت و چشمای سوکجین مشتاقانه خریدارش شد .
پله ها رو دست تو دست پایین اومدن .
تهیونگ با دیدن پدرش به سمتش دوید و خودشو توی آغوشی که براش باز شده بود انداخت.
* ددی من خیلی دلم برات تنگ شده بود.
نامجون بوسه عمیقی روی پیشونی تهیونگ نشوند:
+ منم همینطور تایگر . منم همینطور .
نگاه نامجون به خرگوش کوچولویی افتاد که کمی اونطرف تر داشت بهش نگاه میکرد.
دستاشو برای بغل کردن اون موجود نرم و پشمالو باز کرد:
+ خرگوش کوچولوی من؟ تو دلت برام تنگ نشده؟جونگکوک که انگار منتظر همین حرف بود خودشو به آغوش پدر دوست داشتنی این روزاش رسوند و حسابی خودشو براش لوس کرد ..
* من کِیلی دلم بلات تنَج سُده بود پاپا ..
دلم نامجون با شنیدن اون کلمه از زبون اون خرگوش کوچولو ضعف رفت . بوس محکمی روی گونه و پیشونی کوک گذاشت:
YOU ARE READING
" 𝐁𝐥𝐮 𝐞 𝐑𝐨𝐬𝐚 " 𝐂𝐨𝐦𝐩𝐥𝐞𝐭𝐞𝐝 •
Romance_ بابای من، از بابای تو متنفره! + خب که چی ؟! بابای منم همینطور! . وقتی نامجون، مهندس معمار پروژه رو اخراج میکنه و توی سایت دنبال یه مهندس معمار با ویژگی های خاص میگرده، چشمش به رزومه ی مستر کیم میخوره! و چی میشه وقتی میفهمه اون پسر، همون مردیه...