کوین با لبخند جلوی نامجون وایساد:
+ کوین، تو اینجا چیکار میکنی؟
* به پیشنهاد کریس اومدیم اینجا تا استراحت کنیم، تصادفی دیدمت و خواستم صدات کنن. ناراحت شدی از دیدنم؟!
+ نه نه، اصلا.. بیا بریم داخل..کوین دستشو دور بازوی نامجون حلقه کرد و با غرور راه رفت..
سوکجین رو ازشون گرفت، چشم هاشو بست و به صدای مغزش گوش کرد:
" دیدی سوکجین؟! گفته بودم نباید عاشق این مرد بشی، اما تو چیکار کردی؟! گوش ندادی.. "
جیمین کنارش نشست:
* هی هیونگ.. خوبی؟!
_ خوبم جیمین..
* میخوام حرفتو باور کنم ولی نمیتونم..با چشمای پر از اشک به پسر رو به روش چشم دوخت
جیمین نگران گفت:
* هیونگ بهم بگو چیشده؟!
_ یه.. یکم قفسه ی سینم درد گرفته..
* اوه خدای من! میخوای بریم دکتر؟!سوکجین سرشو به معنای نه تکون داد. چرا باید میرفت وقتی میدونست علت اصلی دردش حس یکطرفه ایه که توی قلبش شروع کرده به جوونه زدن.؟!
هوسوک به سمتشون اومد:
پسرا بلند شید بریم اتاقامون، سوکجین نامجون دنبالت میگشت.
سوکجین سری تکون داد و بع سمت بچه ها رفت و
سعی کرد به تپشای قلبش وقتی اسم اون مردو شنید، بی تفاوت باشه._ تهیونگ، جونگ کوک، یورا بیایین اینجا.. باید برگردیم هتل..
بچه ها به سمت سوکجین دویدن و جین بعد از بوسیدن یورا اونو به جیمین داد و همراه بچه ها به سمت اتاقشون رفت..
جونگ کوک و تهیونگ با شیرین زبونی هاشون باعث شده بودن لبخند روی لباش بشینه، اما به محض ورود به سوییت با دیدن کوین و نامجون، لبخندش خشک شد..
دیگه صدای تهیونگ و جونگ کوکو نمیشنید، نگاهش روی فاصله ی نزدیک کوین و نامجون بود.بغضشو قورت داد و بچه هارو به اتاق خواب برد تا لباساشونو عوض کنن و دوش بگیرن..
صدای نامجونو شنید:
+ سوکجین؟ بیا اینجا..بیا پیش ما..سوکجین کمی نفس عمیق کشید و به سمتشون رفت ،کنار نامجون نشست
_ چیزی شده جونی؟! چون میخواستم بچه هارو ببرمحموم!
کوین با تمسخر گفت:
* اوووووو! میبینم که ارتقاء درجه گرفتی،از معمار شدی پرستار بچه..سوکجینیه تای ابروشو بالا برد:
_ تهیونگ پسر منه و حق نداری راجبش صحبت کنی!* تهیونگ پسر نامجون؟! من که ندیدم با غریبه ها خیلی خوب ارتباط بگیره!
من خیلی تلاش کردم باهاش دوست بشم ولی نشد...تهیونگ "سوکجین" گویان خودشو به سالن رسوند!
تهیونگ:
سوکجینی،سوکجینی بیا ما اماده ایم بریم حموم..خودشو تو بغل سوکجین انداخت!
سوکجین تهیونگو بغل کرد و سرشو بوسید:
- باشه عزیزم برو منم الان میام..
تهیونگ گونه پدرشو سوکجینو بوسید و رفت.
_ جونی میای کمکم؟!
+ البته عزیزم..سوکجین با قدردانی نگاهش کرد و چرخید سمت کوین:
_ گفتی خیلی تلاش کردی با تهیونگم دوست بشی ولی نشد..
درسته عزیزم اون با غریبه هایی مثل تو کاری نداره!با نامجون بچه هاشونو حموم بردن و صدای خنده هاشون گوینو عصبی میکرد..
با صدای در از جا بلند شد مطمئن بود کریسه..
درو باز کرد:
* چه عجب اومدی..
× چیشده کوین؟!
* نمیتونم اینپسره رو کنار نامجون ببینم..
دارم دیوونه میشم کریس یه کاری بکن..
× چه کاری ازمبرمیاد هوم؟! تو بگو
* اصن برو..برو وانمود کن عاشقش شدی..
× چی؟!
••
ВЫ ЧИТАЕТЕ
" 𝐁𝐥𝐮 𝐞 𝐑𝐨𝐬𝐚 " 𝐂𝐨𝐦𝐩𝐥𝐞𝐭𝐞𝐝 •
Любовные романы_ بابای من، از بابای تو متنفره! + خب که چی ؟! بابای منم همینطور! . وقتی نامجون، مهندس معمار پروژه رو اخراج میکنه و توی سایت دنبال یه مهندس معمار با ویژگی های خاص میگرده، چشمش به رزومه ی مستر کیم میخوره! و چی میشه وقتی میفهمه اون پسر، همون مردیه...