" geттιng тo ĸnow a new perѕon"

1.4K 289 48
                                    


.

هلو توت فرنگی های من!
اومدم ازتون بپرسم کاراکتر مورد علاقتون کیه؟
و باییییی!

مثل همیشه با خوشتیپی ذاتیش و لبخند دلفریبش از خونه زد بیرون تا سمت مهدکودک برونه.
تو پیچ دوم خیابون، خودشم نفهمید چی شد ولی وقتی اون دختره ی سر به هوا پرید جلوی ماشینش، فقط زد روی ترمز و شوکه بهش نگاه کرد.
دختره بی توجه به قیافه شوک زده هوسوک سوار ماشینش شد و گفت:
_ د روشن کن این لامصبو الان میرسن.
+ بب.. ببخشید؟
_ بخشیدمت حالا روشن کن ماشینو.

بدون حرف ماشینو روشن کرد و حرکت کرد وقتی که از اونجا دور شدن کنار اتوبان نگه داشت:
+ فکر میکنم بعضیا یسری توضیحات به من بدهکارن!

دختر ترسیده، کوله پشتی شو بیشتر توی بغلش فشار داد و با لحن غمگینی گفت:
_ داستانش طولانیه!
+ میشنوم!
_ خب راستش ، من توی بچگیم پدر مادرمو از دست دادم و با عموم بزرگ شدم.
+ خب؟
_ عموم تا وقتی که من 18 سالم بشه وارث موقت ثروتم بود. ثروتی که از پدرم جا مونده بود .
وقتی 18 سالم شد، قبل از اینکه ازش بخوام دارایی مو بهم برگردونه منو فرستاد لندن که ادامه تحصیل بدم تا به قول خودش یه فرد شایسته برای ریاست اموال پدرم باشم.
من چهارسال اونجا درس خوندم و وقتی برگشتم که حقمو پس بگیرم فهمیدم برام نقشه کشیدن که با پسر عموم ازدواج کنم. منم فرار کردم و الان اینجام.

هوسوک با شک نگاهش کرد که دختر گفت:
_ باور کن دارم راستشو میگم .. لطفا کمکم کن.

یه صدایی از ته قلب هوسوک میگفت که داره راست میگه.
تصمیم گرفت مثل همیشه به قلبش گوش بده.
+ من چطور میتونم کمکت کنم؟
_ در برابرش چی ازم میخوای؟
+ هیچی.
_ ها؟
+ میگم هیچی نمیخوام ازت. فقط برو جلو و حقتو پس بگیر.

جیسو خدارو شکر کرد. ظاهرا اینبار ادم خوبی به زندگیش راه پیدا کرده بود.
••
_ یونـــگییییییییییی.
صدای جیمین به حدی بلند بود که یورا بیدار شد ولی یونگی نه .
یورا در حالی که چشماشو میمالید، بین بازوهای یونگی وول خورد و اروم صورت ددی پیشی قشنگشو نوازش کرد:
* هی دَد! پاشو آپا داره صدات میکنه.
یونگی با نوازشای یورا چشماشو باز کرد :
+ چیشده پرنسس؟
* اپا صدات میکنه دَد.
+  قند عسل من یه بوس خوشگل به من بده بعدش بریم ببینیم اپات چی میگه باشه؟
یورا چشمی گفتو گونه یونگیو بوسید
یونگ محکم بغلش کرد از تخت پایین اومدن.
قبل از اینکه برن پیش جیمین، رفتن به سمت سرویس بهداشتی و بعد از شستن دست و صورتشون و زدن مسواک رسیدن پیش جیمین عصبانی!

+لاو چی شده که داره ازت دود بلند میشه؟
_ یالا قراره دعوا کنیم.
+ دعوا برای چی لاو ؟ ما دیشب بحثامونو کردیم تموم شد.
_ خب همین دیگه.. من دیشب عصبی بودم چیزی به ذهنم نرسید الان کلی جواب تو ذهنمه یالا شروع کن میخوام جواب تو بدم.

یونگی با حالت «ودف» نگاش میکرد.
+ جیمین عزیزم سرت به جایی خورده؟
_ نه
+ میشه خواهش کنم کمتر با هوسوک بگردی؟ کم کم داری خل میشی.
_ به رفیق من نگو خل
+ اشتباه نکن بیب! به رفیقت نگفتم با خودت بودم.

جیمین ماهیتابه روی میزو برداشت و به سمت یونگی رفت.
یونگی قدم به قدم عقب میرفت .
تا اینکه شروع به دوییدن کرد و جیمین هم  به دنبالش.
یورا به کارای پدراش میخندید.
دست اخر جیمین خسته و نفس زنان دست از تعقیب اون گربه ی بدجنس برداشت و به اشپزخونه برگشت.
یونگی هم یورا رو بغل کرد و وارد اشپزخونه شد تا باهم صبحونه بخورن اما وسط راه گوشیش زنگ خورد و با دیدن اسم « سان شاین » ایکون سبزو کشید.

••
جین و تهیونگ بعد از دوش گرفتن سریع لباس پوشیدن و با موها خشک شده رفتن پایین.
جونگ کوک و نامجون داشتن باهم پچ پچ میکردن که به محض اومدن سوکجین و تهیونگ ساکت شدن .
سوکجین نگاه مشکوکی بهشون انداخت و گفت:
_ چیزی شده؟
+ نه. فقط منو کوکی داشتیم برای یه پیک نیک خانوادگی برنامه میریختیم مگه نه کوکی؟
* یح نامجونی دُلُست میجه.
تهیونگ هم کنار کوکی نشست و مشغول خوردن صبحانشون شدن.
.
بعد از خوردن صبحونه بچه ها دنبال هم رفتن توی حیاط و سوکجین همونطور که میزو جمع میکرد از نامجون پرسید:
_ چیزیو که ازم مخفی نمیکنی نام.. درسته؟
قهوه نامجون توی گلوش پرید:
+ چ.. چیو... چیو قراره مخفی کنم اخه؟ یه پیک نیک سادس.. همین.
_ اوکی کیم نامجون..
+ من یه سر میرم پیش یون..
قبل از اینکه بتونه حرفشو تموم کنه زنگ خونه به صدا در اومد.
سوکجین به سمت در رفت و با دیدن هوسوک درو براش باز کرد.
چند دقیقه بیشتر طول نکشید که هوسوک با اون دختر وارد خونه بشه.
به محض نشستن روی مبلا زنگ در باز به صدا در اومد و اینبار یونگی و جیمین پشت در بودن.
وقتی همه نشستن، نامجون سوالی به هوسوک نگاه کرد.
دختر زیر نگاهشون معذب شده بود و بازوی هوسوکو توی دستش گرفته بود.
یونگی درحالی که نارنگی پوست میکند گفت:
* رل زدی!؟
هوسوک چشم غره ای بهش رفت و گفت:
این خانوم اسمش هان  جیسو عه.
امروز نزدیک بود باهاش تصادف کنم ولی خب بخیر گذشت و اون برام داستان زندگیشو تعریف کرد.
ظاهرا عموش سهمشو بالا کشیده..

سوکجین با سینی قهوه وارد شد و به همه تعارف کرد. کنار نامجون نشست و با دقت به دختره خیره شد.
_ هی.. شما جیسو شی نیستین؟ برادرزاده اقای هان؟
همون که شرکت ساختمون سازی داره.

جیسو با استرس بلند شد از جاش:
* ش.. شما.. برای.. اون کار میکنید؟
_ نه من برای اون کار میکردم اون اخراجم کرد.
نامجون با لبخند بهش نگاه کرد:
+ چه کار خوبی کرد وگرنه ازکجا میتونستم پیدات کنم.
همینطور که حرف میزد صورتشو به جین نزدیکتر میکرد تا ببوستش که یونگی با کوسن مبل زدشون.
+ چته گربه وحشی؟
+ اینجا خانواده نشسته ها تازه مهمونم داریم.
سوکجین ریز خندید.
هوسوک گفت:
+ جیسو شی واقعا معذرت میخوام دوستای من یکم خلن.
_ نه بابا بذار راحت باشن.
یونگی با سوءظن به هوپی و جیسو نگاه میکرد که ناگهان..
چراغی بالای سرش روشن شد!

.
.

یک..دو.. سه..
رها صحبت میکنه!
من اومدم با یه پارت جدید!
ببینم چه میکنید!

" 𝐁𝐥𝐮 𝐞 𝐑𝐨𝐬𝐚 " 𝐂𝐨𝐦𝐩𝐥𝐞𝐭𝐞𝐝 •حيث تعيش القصص. اكتشف الآن