ѕσяяу му ѕση

2.3K 428 17
                                    

نامجون با دیدن تهیونگ که با اخم کنار هوسوک وایساده بود، لبخند خسته ای زد.
+ سلام پسرا.. ببین کی اینجاست.. یه پسر اخمو که ظاهرا با همه قهره!
هوسوک لبخندی به رفیق قدیمیش زد:
چه عجب از اون شرکت کوفتی دل کندی نام!
+ خب دیگه.. شاهزادم بیشتر از اون شرکت ارزش داره برام!

نامجون پسر لوسشو بغل کرد محکم لپشو بوسید که تهیونگ
سرشو رو شونه پدرش گذاشت و محکم گردنشو بغل کرد
انقدر محکم که انگار میخواستن از پدرش جدا کنن..

+ هوسوک.. تهیونگ چطور بود روز اول؟! دوستی پیدا نکرد؟!
هوسوک سرشو تکون داد و گفت:
به نظرم از خودش بپرسی بهتره..مطمئنم  تهیونگ دلش میخواد خودش برای پدرش تعریف کنه امروز چیکارا کرده!
نامجون سری تکون داد و از هوسوک خدافظی کرد.
سوار ماشینش شد و بی توجه به ماشین کناریش که صاحبش داشت از عصبانیت منفجر میشد راه افتاد..
از توی اینه نگاهی به پسرش که بی حوصله داشت بیرونو تماشا میکرد، انداخت
+ ته.. روزت چطور بود؟! مهدکودک خوش گذشت؟!
* اوهوم
+ نمیخوای برای بابا تعریف کنی؟!
* نه.. گرسنمه!
+ تهیونگ.. با من قهری؟!
تهیونگ با چشمای اشکیش همچنان مصرانه، بیرونو تماشا میکرد..
حس پدرانه نامجون باعث شدماشینو کنار خیابون نگه داره و پیاده بشه.
در سمت تهیونگو باز کرد و با دیدن چشمای خیس تهیونگش فهمید که پسرش از چیزی که فکرشو میکرد حساس تره و بیشتر از اینا به پدرش نیاز داره!
بی حرف تهیونگ عزیزشو بغل کرد و اجازه داد تو بغلش اروم بشه!
* چرا یادت رفت برام خوراکی بذاری؟! 🥺
چرا صبح خودت بیدارم نکردی؟! چرا بغلم نکردی؟! چرا بوسم نکردی؟
چرا شبا تنهام میذاری؟ میخوام دیگه دوستت نداشته باشم چون تو بابای بدی هستی، ولی هنوزم .. دوستت دارم بابا🥺

گفتو سرشو تو سینه پدرش پنهون کرد..
نامجون اما از خودش بدش اومده بود.. اینهمه وقت تلاش کرده بود پسرش زندگی خوبی داشته باشه و حالا میفهمید که پسرش  پول لازم نداشت، پسرش ، فقط پدرشو میخواست..!
مدام روی سر پسرکش بوسه میزد و قربون صدقش میرفت!

+ تهیونگ.. خوشمزه من.. من معذرت میخوام که اینهمه تنهات گذاشتم و نفهمیدم که تو .. کوچولوی من با این سن کمت چقدر سختی کشیدی!
بابارو ببخش باشه؟! قول میدم برات جبرانش کنم!
ولی تهیونگ نشنید حرفای پدرشو.. چون با حسِ اغوش گرم پدرش که بعد مدتها حسش کرده بود خوابش برده بود..
نامجون چشمای پسرشو بوسید و اروم روی صندلی عقب ماشین خوابوندش!
به سمت خونشون حرکت کرد..
از امروز برای تهیونگش پدر بهتری میشد..
نامجون برای پسرش جونشو هم میداد..!
.
.

تهیونگو روی تختش گذاشت و به اجوما گفت برای پسرش غذاهای خوش مزه درست کنه..
با یه تماس به یونگی اطلاع داد فعلا توی خونه کار میکنه و میخواد وقت بیشتری رو با تهیونگ بگذرونه..
یونگی اولش میخواست مخالفت کنه ولی وقتی فهمید پای تهیونگ وسطه موافقت کرد و گفت حتما بهشون سر میزنه!

نامجون کنار تختش نشست و تا وقتی که تهیونگ بیدار بشه، مشغول تماشای پسرکش شد.
پیشونی بلند پسرشو بوسید و گفت:

+ خیلی دوستت دارم ته ته ی من!

و لبخند کمرنگ تهیونگ نشون از این میداد که عشق پدرشو حس کرده!
•••
سوکجین بالاخره با جونگ کوک خوابالوش به خونه رسید!
پسرشو به اتاق خودش برد و روی تخت گذاشت!
پا تند کرد سمت اشپزخونه تا برای پسرش غذا درست کنه!
متفکر به مواد غذایی توی یخچال خیره شد!

_ خب براش چی درست کنم؟!

_ نودل که نه.. هوووم فهمیدم هائه مول!!
جونگ کوک خیلی دوسش داره..

با سرعت غیر قایل باوری شروع کرد به درست کردن غذا..
دیگه غذا اماده خوردن بود که
با شنیدن صدای خرگوش خوابالوش دست از کار کشید و بهش لبخند زد:
_ بیدار شدی سوییتی؟!

جونگ کوک، درحالی که خمیازه میکشید و عروسک خرگوشی که دو برابر خودش بودُ زده بود زیر بغلش، گفت:

* شلام پاپا.. جونگ کوکی گُلُسنَسه! ( سلام بابا...جونگ کوکی گرسنشه! )
سوکجین پسرشو بغل کرد و پشت میز گذاشتش..

_ بفرمایید اینم غذا!
جونگ کوک با اشتها مشغول خوردن غذا خوردن بود سوکجین با لبخند بهش خیره شد

* پاپا.. تو غذا نمیخولی؟!

_ نه پسرم اول تورو میبرم حموم بعدش که کارامو انجام دادم میام میخورم!

* میسه بعدش منم بیام پیسِت بسینم؟! ( میشه بعدش منم بیام پیشت بشینم )

_ معلومه که میشه...سیر شدی؟!

* بله

_ بیا بریم..

غذارو تو یخچال گذاشت و پسر کوچولوشو اول به حموم برد تا تمیز بشه و بعد از حموم، با هم به اتاق کار سوکجین رفتن..
چند تا از اسباب بازیای جونگ کوکی رو کنارش گذاشت تا با اونا سرگرم بشه و پشت میزش نشست تا روی نقشه ی بی نقصش کار کنه ...
.
.
.
بالاخره کارش تموم شد..
کش و قوصی به گردنش داد و با چشماش دنبال جونگ کوک گشت و بالاخره پیداش کرد..
پسرکش روی سرامیکای سرد دراز کشیده بود..
با ترس و لرز پا تند کرد سمت پسرش
بدن جونگ کوکو بغل کرد و متوجه سرمای بیش از حد بدن پسرکش شد...

_ جونگ کوکی.. خرگوش کوچولوم.. حالت خوبه؟!

* آپ..پا.. خ..خیلی..سَل.. سَلدمه..!

_ معذرت میخوام پسرم.. معذرت میخوام.. ببخشید که حواسم بهت نبود..

پسرشو به اتاق خودش برد و سعی کرد بدنشو گرم کنه که با اولین عطسه جونگ کوک، خشکش زد!
این شروع یه فاجعه بزرگ بود!

" 𝐁𝐥𝐮 𝐞 𝐑𝐨𝐬𝐚 " 𝐂𝐨𝐦𝐩𝐥𝐞𝐭𝐞𝐝 •Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang