و بالاخره تونستم پارتو اپ کنم!
کامنت بذارین تا چص نکنم توت فرنگیام خب؟
مهربون باشید با فیکمون! 🥺🍓
.
.
.
خودشم از چیزی که گفته بود تعجب کرد. نامجون دوس پسرش باشه؟ چرا همچین چیزی گفته بود؟ دیگه چجوری میخواست نامجونو ببینه؟
چشماشو بست و منتظر شد تا نامجون با پوزخند مسخره ای، به اون پسر مزاحم بگه دوس پسرش نیست!
اما در کمال تعجب، دست چپ نامجون دور کمرش پیچید و اونو سمت خودش کشید.
سوکجین مثه یه بچه تو بغل نامجون گم شده بود و بی حرف فقط بوی خوبی که منشأش گردن نامجون بودو نفس میکشید.+ ببین اقا پسر! بهتره بری دنبال کار خودت، وگرنه تضمین نمیکنم دندوناتو نریزم تو معدت!
نگاه خشمگین نامجون کافی بود تا دیوید دمشو بذاره رو کولشو در بره.
دیوید رفته بود اما هردونفر همچنان توی همون حال مونده بودن.صدای سرفه های الکی جیمین، اونارو از هم جدا کرد و باعث شد که سوکجین حس کنه گونه هاش دارن از حرارت زیاد قرمز میشن..
نامجون چشم غره اب برای جیمین که باشیطنت نگاش میکرد رفتو راه زمین بازی بچه هارو در پیش گرفت..با رفتنش سوکجین روی زمین وا رفت و قیافه ناراحتی به خودش گرفت:
_ واااای فاک یو سوکجین!
* چیشده هیونگ؟
_ گند زدم جیمین! به معنی واقعی کلمه گند زدم.
* خب چیشده؟
_ یکی مزاحمم شده بود برای اینکه دست به سرش کنم گفتم نامجون دوس پسرمه!!! واااییی! الان چی با خودش فکر میکنه؟
* خب اشکالی نداره که هیونگ! دوستا بهم از این کمکا میکنن..
_ اخه تو که نمیدونی..!
* چیو؟!سوکجین همه ی اتفاقاتی که بین خودشو نامجون از روز اول اتفاق افتاده بودو برای جیمین تعریف کرد!
_ حالا با خودش فکر میکنه حتما ازش خوشم میاد که اینجوری گفتم!
* خب تو چی؟
_ من چی؟
* تو ازش خوشت میاد؟
_ جیمین.. بیا منطقی باشیم.. من پدر یه پسر سه سالم.. من از وقتی که توی بیمارستان جونگ کوکو بغل کردم، همه چیز زندگیم عوض شد.. اولویت همه چی شد جونگ کوک.. من نمیتونم به خودم فکر کنم.. به اندازه کافی به خاطر اینکه بدون مادر ، بزرگ میشه عذاب وجدان دارم..* هیونگ من خیلی خوشحالم که باهات اشنا شدم تو پدر خوب و فداکاری هستی، تو بدون وجود مادر، جونگ کوکو خیلی خوب بزرگ کردی.. حتی میتونم بگم که از نظر جونگ کوک بهترین پدر دنیایی..ولی یه چیزیو بهت بگم، اخرش که چی؟ چون مادر کوک نخواسته پیشش باشه، مقصرش تو نیستی .. تو میتونی جاشو با شخص دیگه ای پر کنی.. با همونی که به دلت نشسته:)
سوکجین با لبخند به جیمین نگاه کرد:
_ فکر کنم بتونیم دوستای خوبی برای هم باشیم!
* موافقم هیونگ!
هوسوک صداشون زد:
* پسرااا.. بیایین بریم خونه میخواییم بازی کنیم!با سختی بچه ها رو از ساحل جدا کردن و به سمت سوییتاشون رفتن..
بعداز دوش گرفتن و عوض کردن لباس بچه ها، حالا همشون توی سوییت نامجین بودن ..
جونگ کوک دست تهیونگی هیونگشو محکم گرفته بود و با نیشخند مرموزش به یورا نگاه میکرد..
چیزی شبیه این جمله « هه هه! تهیونگی هیونگ ماله منه، دلت بسوزه» توی نگاه جونگ کوک بود.
بعد از این که از رفتن بچه ها به اتاق مطمئن شدن، هوسوک بطری رو چرخوند..
روی جیمین و نامجون وایساد:
+ خب.. جیمین شی..جرعت یا حقیقت؟
* امممم حقیقت هیونگ!!
+ چی بپرسم که تلافی اینهمه سال نبودنت بشه؟
* هرچی دوست داری هیونگ!نامجون نگاهی به رفیق قدیمیش، یونگی انداخت!
فکر قشنگی توی سرش جرقه زد..+ هنوزم یونگیو دوست داری؟
* یاااا.. هیونگ.. اصن جرعت..
+ یونگیو بغل کن و حستو نسبت بهش بگو! هرچی که هست!با گفتن این حرف، سر یونگی به شدت بالا اومد. جیمین مات موند و هوسوک و سوکجین ریز ریز خندیدن!
جیمین اب گلوشو قورت داد و به یونگیِ عزیزش خیره شد!
« چیزی نیست جیمین. یونگیه همون پسری که عاشقش بودی، همونی که بارها بغلش کردی، پس میتونی.. فایتینگ »به سمت یونگی قدم برداشت..
انگار حالا که داشت به سمتش میرفت، تازه درد نبودنشو حس میکرد..
چشماش پر از اشک شده بود برای پسری که یه روزی با دیدنش دستاشو به روش باز میکرد و لبخند میزد..
با رسیدن به یه قدمیِ یونگی که چشماش پر از اشک شده بود، بهش نگاه کرد..
دستشو نوازش وار روی صورت یونگی کشید..* م. من.. معذرت میخوام یونگ.. معذرت میخوام که نتونستم پات بمونم.. من.. خیلی دوستت دارم یونگ..
بغضش شکست و اشکاش صورتشو خیس کردن..
یونگی بی طاقت، توی بغلش جاش داد و مدام روی سرش بوسه میزد..
* منم دوستت دارم جیمین.. تو هنوزم مال منی..
تو منو ببخش که ازارت دادم.. ببخش که انقد محکم نبودم تا تکیه گاهت باشم..هوسوک زمزمه کرد:
خیلی رمانتیک شدن دیگه.بذار از این جو درشون بیارم..صداشو بلند کرد:
* خیلی خب، کفترای عاشق! تام و جری سابق کافیه لاو ترکوندن.. اینجا سینگلم هست!هردو با بغض خندیدن و کنارهم نشستن..
هوسوک با شادی گفت:
* خب.. حالا نوبت بقیه ماجراس..جیمین بطری رو چرخوند که به یونگی و نامجون افتاد..
همه با هیجان منتظر بودن تا انتخاب نامجون و تصمیم یونگیو بشنون..
یونگی با نیشخند به نامجون و سوکجینی که سرشو پایین انداخته بود نگاه کرد، با زرنگی گفت:
+ نامجون.. جرعت.. یا حقیقت؟ البته که میدونم تو همیشه جرعتو انتخاب میکنی چون از پس همه چی برمیای.. مگه نه؟نامجون نیشخندی زد:
+ دست از تحریک کردن من بردار مین یونگی و بگو چی برام در نظر گرفتی.؟ انتخابم جرعته..یونگی با قیافه ای شیطانی به سوکجین مظلوم و ساکت خیره شد:
* ببوسش..! سوکجینو ببوس.. از لباش..!چشمای سوکجین گرد شد و به سرفه افتاد..
نامجون با تعحب به یونگیِ شیطون که جیمینشو بغل کرده بود نگاه کرد:
+ چــی؟
*ببوسش.. از لب.. بلدی که؟هوسوک با شیطنت گفت:
* معلومه که بلده یونگ.. اگر بلد نبود که تهیونگی هم نبود..نامجون با خشم بهش خیره شد و نگاهی به سوکجین قرمز افتاد..
نگاهش روی لبای درشتش چرخید که اسیر دندوناش شده بود..
برق لب محوی که روی لباش بود باعث براق شدن لباش شده بود
و این چیزی بود که داشت از درون نامجونو تحریک میکرد برای بوسیدنش..
صدای یونگیو شنید؛
* یالا جونی.. فقط یه بوسه اس.. جاست وان کیس!
BẠN ĐANG ĐỌC
" 𝐁𝐥𝐮 𝐞 𝐑𝐨𝐬𝐚 " 𝐂𝐨𝐦𝐩𝐥𝐞𝐭𝐞𝐝 •
Lãng mạn_ بابای من، از بابای تو متنفره! + خب که چی ؟! بابای منم همینطور! . وقتی نامجون، مهندس معمار پروژه رو اخراج میکنه و توی سایت دنبال یه مهندس معمار با ویژگی های خاص میگرده، چشمش به رزومه ی مستر کیم میخوره! و چی میشه وقتی میفهمه اون پسر، همون مردیه...