تهیونگ با سرعت خودشو توی بغل سوکجین انداخت..
چشماشو بست و سرشو به سینه ی سوکجین فشار داد, سوکجین با لبخند موهاشو نوازش کرد و گفت:
_ پسر کوچولوی من، نگران شدی اره؟نامجون لبخند زد، انگار حق با هوسوک بود ..
تهیونگ صورتشو برد سمت گردن سوکجین و با حرفی که زدهمه خشکشون زد:
* مـامـا..دیگه نرو..!نامجون به خودش اومد.
+ ته.. تهیونگ؟! تو.. الان چی گفتی؟
زپد از سوکجین معذرت خ..سوکجین پرید وسط حرفش:
_ هوسوک لطفا همه رو بفرست بیرون، من و تهیونگ میخواییم تنها باشیم.. مگه نه پسرم؟تهیونگ با چشمای بزرگ و براق و سیاهش بهش نگاه کرد و سرشو تکون داد..
جونگ کوک سرشو روی شونه نامجون گذاشت و به لطف هوسوک کوین، کریس، نامجون و خودش رفتن بیرون.تهیونگ با لبهایی که از شدت بغض میلرزید گفت:
* م.. معذرت میخوام.. سوکجینا.. من.._ هیش ! اروم باش پسر کوچولوی من..
من خوشحالم تهیونگ.. از اینکه برای تو همچین جایگاهی دارم خوشحالم.. بقیه اش مهم نیست ..
( دستشو لای موهای تهیونگ کشید و اونو توی بغلش نشوند)
من خوشحالم که از حالا به بعد یه پسر دیگه هم دارم..
به حرف کسی گوش نده، منو هرچی. خواستی صدا کن.. باشه؟تهیونگ، دست سوکجینو که مشغول نوازشش بود، بوسید و گفت:
* تورو از مامان واقعیم که هیچ وقت ندیدمش هم بیشتر دوست دارم ماما.. در واقع اصلا اونو دوست ندارم..سوکجین به نوازش ببر کوچولوش ادامه داد و گفت:
_ یه چیز جالب بهت بگم ته ته؟
* چی؟
_ جونگوکوکم بچه تر که بود، منو ماما صدا میکرد..تهیونگ لبخند زد و گفت:
* میشه اینجا بخوابم؟
_ حتما..سوکجین موهای تهیونگو نوازش میکرد و حواسش نبود که نامجون با لبخند قشنگی ، از لای در محو تماشای اون دو نفر شده..
وقتی تهیونگ خوابید نامجون با جونگکوک اومد داخل و سوکجین بی حرف، پسرکشو بغل کرد و بوسیدش..
چشمای مظلومشو به آپاش دوخت:
* آپا... ملیض شده بودی؟
_ الان که تو و تهیونگو دیدم حالم خوبه خرگوشم!
* من خیلی گِلیه کَلدَم.. اما تاتا دُفت که نامجونی مِشه یه سوپِل قَهلَمان مواژِبِ تو هسش..
آپا .. نامجونی یه قَهلَمانه..!سوکجین لبخندشو بزرگتر کرد و پیشونی بلند پسرشو بوسید:
_ همینطوره بیبی بانیِ من..
حالا دلت میخواد بخوابی؟با این حرفش ، جونگ کوک خمیازه ای کشید:
* آله.. کوکو خوافش مویاد..سوکجین بعد از یه لالایی لطیف که برای جونگ کوک خوند، اونو خوابوند و به نامجونی که عمیق بهش نگاه میکرد خیره شد:
_ چیزی شده؟
+ من.. من خب.. بابت حرفی که تهیونگ زد..سوکجین با گزفتن دست نامجون بین دستاش باعث شد حرفش نصفه بمونه:
_ من ناراحت نشدم مونی.. باور کن..
برعکس خیلی هم به دلم نشست.. پس خودتو تهیونگو بابتش ناراحت نکن..
STAI LEGGENDO
" 𝐁𝐥𝐮 𝐞 𝐑𝐨𝐬𝐚 " 𝐂𝐨𝐦𝐩𝐥𝐞𝐭𝐞𝐝 •
Storie d'amore_ بابای من، از بابای تو متنفره! + خب که چی ؟! بابای منم همینطور! . وقتی نامجون، مهندس معمار پروژه رو اخراج میکنه و توی سایت دنبال یه مهندس معمار با ویژگی های خاص میگرده، چشمش به رزومه ی مستر کیم میخوره! و چی میشه وقتی میفهمه اون پسر، همون مردیه...