ѕєσкנιη'ѕ ηєω ωσяк

2.2K 390 14
                                    

«یک هفته بعد»

یونگی کلافه سرشو روی میز گذاشت.. سرش درد میکرد و کلی کار برای انجام دادن داشت..
از صبح تا حالا به خاطر اگهی ای که توی سایت زده بودن، داشت با یسری بچه پولدار که فقط ظاهرا مدرک داشتن سرو کله میزد!
حاضر بود قسم بخوره حتی یکی از تکنیک های نقشه کشی رو هم بلد نبودن!
تقه ای به در خورد و منشی یون ازش اجازه ورود خواست:

_ بله؟!
_ یونگی شی! مدیر کیم خواستن برین پیششون!
_ باشه الان میرم!
منشی یون تعظیم کرد و رفت بیرون..
یونگی قبل از رفتنش به اتاق نامجون، یکی از نارنگیای توی ظرف رو خورد تا یکم انرژی ذخیره کنه برای بحثشون!

تقه ای به در زد که صدای خشک نامجونو شنید:

+ بیا تو

_ سلام.. کاری داشتی؟!

+ اره.. یونگی این چندتا رزومه رو نگاه کن..ظاهرا پرونده هاشونو حضوری تحویل دادن
من اینارو انتخاب کردم، بی زحمت بررسی شون کن ببین کدوم مناسبت تره انتخابش کن وقرارداد و هم ببند باهاش
سرشو تکون داد و باشه ای گفت

_ تهیونگ چطوره؟!

+ خوبه.. دلش خیلی برای یونی هیونگش تنگ شده!

_ فردا میام دنبالش و خودم میبرمش مهدکودک.. باشه؟!

+ حتما خوشحال میشه

_ من برم ایناروبررسی کنم..

+ یونگ.. حالت خوبه؟! حس میکنم بی اعصابی!

_ نه چیزی نیست..

+ اوکی پس شب منتظرتم!

_ برای چی نام؟!

+ برای اینکه سه تا دوست قدیمی همو ببینن و بشینن یکم سوجو بخورن، باید دلیلی وجود داشته باشه؟!

_ نه خب..

+ پس میای..

_ اره.. من رفتم فعلا..

درو بست و راه افتاد سمت اتاق خودش..

در حالیکه بازم نارنگی میخورد، شروع کرد به بررسی کردن پرونده ها!

_ واو.. انگار اینایی که نامجون انتخاب کرده یه چیزایی حالیشونه!
••
قلمو رو توی دستش چرخوند و برای بار هزارم صورت پسرکشو روی بوم نقاشی کرد..
تموم این یه هفته ای که خونه بود، وقتشوبه جونگ کوک و علایقی که سالها بود کنارشون گذاشته بود، اختصاص داده بود!
مثلا نقاشی، ارزوی بچگیاش بود!
دوست داشت انقدر نقاشی کنه تا یه روزی بتونه گالری بزنه و تابلوهاشو بفروشه..
اما زندگی همیشه طبق خواسته ی ادما پیش نمیره..
زندگی سوکجین دست خوش تغییرات زیادی شد که بهترینشون، به دنیا اومدن جونگ کوکش بود!

* آپـا.. چِشیدی منو؟!  ( آپا کشیدی منو؟! )

+ یکم دیگه صبر کنی تموم شده فسقلی!

" 𝐁𝐥𝐮 𝐞 𝐑𝐨𝐬𝐚 " 𝐂𝐨𝐦𝐩𝐥𝐞𝐭𝐞𝐝 •Donde viven las historias. Descúbrelo ahora