"ғɪʀsᴛ ᴅᴀᴛᴇ"

1.9K 356 41
                                    

.
های سوییتی ها!
پارت جدید اوردم
دل همتونو بردم!
ووت و کامنت فراموش نشه!
کاور چه قشنگه 🥺🌸
.
.

"یک هفته بعد "

یک هفته ای میشد که از جزیره نامی برگشته بودن، همه سخت مشغول کار بودن.
کوین هرچی سعی میکرد با نامجون صمیمی بشه،نامجون ازش فاصله میگرفت و به سوکجین نزدیک میشد.
سوکجین سخت مشغول کشیدن نقشه بود و برای ناهار هم نرفته بود.
نامجون بعد از تحویل گرفتن غذا برای دو نفر ، وارد اتاق سوکجین شد..
سوکجین به قدری غرق کار بود که متوجهش نشد..
نامجون با جعبه های پیتزا به در تکیه زد و مشغول تماشاش شد..
دیدن این پسر براش خوشایند بود.
طوری که انگشتای قوص دارش بین موهای صورتیش میگشتن، یا وقتی که با چشمای مشکیش به کاغذ نقشه زل میزد و مدادشو بین لباش میگرفت زیادی نفس گیر میشد ،
و این صحنه قادر بود نامجونو از پا در بیاره.
سرفه ی الکی کرد و سوکجین نگاهشو به سمت نامجون داد:

_ اوه.. جناب رییس..
+ کامان سوکجین، فکر میکردم دوستیم و قرار نیست دیگه رییس صدام کنی..
_ خب توی شرکتی..

نامجون جعبه های پیتزا رو روی میز وسط اتاق گذاشت و به سمت سوکجین رفت.
درحالی که رو به روی سوکجین، روی میزش مینشست ، روی صورت سوکجین خم شد و با چشمایی که بین چشماش و لباش میچرخید گفت:
+ چه توی شرکت، چه توی روابط خانوادگیمون ما دوستیم، حتی شاید فراتر از دوستم رفتیم.. هوم؟

سوکجین قلبشو حس نمیکرد.
محض رضای خدا!
کسی تاحالا از این فاصله نامجونو دیده؟
خیلی جذاب تر بود وقتی بااون صدای فاکیش حرف میزد
سوکجین یه لحظه به سرش زد اذیتش کنه..
پس دستاشو روی شونه های پهن نامجون
گذاشت و با نیشخند جذابی گفت:
_ حالا که تو میخوای، چرا که نه.. هانی!

نامجون خندید و چال گونه هاشو به نمایش گذاشت:
+ پاشو، پیتزای سرد خوشمزه نیست..

سوکجینم خندید و با هم برای خوردن ناهار رفتن.
سوکجین عادت داشت پیتزا رو پر سس بخوره پس موقع خوردن پیتزا، کنار لبش سسی شده بود.
نامجون نگاهی به سس قرمز گوشه لبای قلوه ایش کرد.
دستشو زیر چونه ی سوکجین برد و صورتشو سمت خودش چرخوند:

_ چیزی شده؟
+ یکم سس.. اینجای لبت نشسته..
_ اوه! واقعا؟
+ بذار پاکش میکنم..
با انگشت شصتش ، سس و پاک کرد و انگشتشو سمت دهانش برد.
سوکجین با لبخند قشنگی نگاش میکرد.
صورتاشون بهم نزدیکتر میشد و میتونستن نفسای هم دیگه رو حس کنن.
نامجون روی لبای سوکجین زمزمه کرد:
+ خیلی قشنگه..
_ فقط کارتو تم..
قبل از اینکه بتونه جملشو کامل کنه، لبای نامجون بین لباش نشستن.
.
.
کوین با حرص توی اتاقش قدم رو میرفت
کریس:
* بهتر نیست برگردیم؟
تو نمیتونی..
_ هیچی نگو کریس، من نمیتونم برگردم و نامجونو برای اون بذارم.
* بخوای نخوای اون قبل از تو نامجونو بدست اورده.
_ میرم و مستقیم بهش میگم چی میخوام..

قبل از اینکه کریس بتونه جلوشو بگیره، کوین به سمت اتاق نامجون رفت ولی منشی یون بهش گفت که اون برای ناهار رفته پیش سوکجین، پس یه نفس عمیق کشید و بدون در زدن وارد اتاق سوکجین شد..
نامجون همونطور که لبای سوکجینو میبوسید اونو توی اغوشش گرفته بود و از این لحظه هردوشون لذت میبردن
اما درست قبل از اینکه دندونای نامجون بتونه گردن سفید و بلوری جینو مارک کنه در اتاقش بشدت باز شد و صدای کوین باعث شد از سوکجینش جدا بشه، با صدایی که به خاطر خشم و عصبانیت دورگه و بم تر شده بود غرید:
+ هنوز نفهمیدی قبل از وارد شدن به جایی، باید در بزنی؟
* نمیدونستم توی حلق همین.
+ خب این کجاش عجیبه؟ همه ی دوست پسرا از این کارا میکنن..
* نامجون..

نامجون سوکجینو روی مبل گذاشت و به سمت کوین رفت.
یقه ی لباسشو توی دستاش گرفت و از بین دندونای چفت شدش غرید:
+ از زندگیم گمشو بیرون.
اگر میبینی که هنوز زنده ای و نفس میکشی فقط به خاطر اینه که پدرت دوست قدیمی پدرمه، وگرنه با چرت و پرتایی که تحویل پسرای من دادی، باید بکشمت.
پس دیگه صورتتو نشونم نده!
وگرنه قسم میخورم، به مسیح قسم میخورم میکشمت..
کوینو روی زمین پرت کرد و به سمت سوکجین برگشت.
کریس، کوینو از زمین بلند کرد و از شرکت بردش بیرون.
کنار پای سوکجین زانو زد:
+ سوکجین..
_ به پسرای من.. چی گفته بود؟
+ یه مشت شر و ور..
_ نامجون..
+ هیس! من باید یه چیز دیگه بهت بگم اما اینجا نه، امشب ساعت 9 بیا به جایی که برات میفرستم باشه؟
_ باشه..
وقتی جواب مثبتو شنید پیشونی پسرو بوسید و گفت:
+ برو خونه دیگه..
سوکجین بازم باشه ای گفت و نامجون از اتاقش رفت..
دست برد سمت گوشیش، برای دعوت امشب به کمک دوستاش نیاز داشت..

.
.
راس ساعت نه به جایی که نامجون گفته بود رفت.
پارک هانئول..
جای رمانتیکی بود.
هرچی نگاه میکرد نمیتونست نامجونو ببینه.
تا اینکه:
* هی اقا، شما کیم سوکجین هستی؟
سوکجین به پسری که صداش زده بود نگاه کرد و با لبخند قشنگش گفت:
_ بله کوچولو خودم هستم.
پسرکوچولو گلهای رزُ به همراه برگه ای بهش داد:
* این برای شماست.
_ ممنونم اما ازطرف کی؟
* اون گفت بگم برگه رو بخونید میفهمید.
از این طرف باید برید.

سوکجین لبخندی زد و مشغول خوندن برگه شد:
" سلام!
خب این اولین باره که از این کارا میکنم امیدوارم گند نزنم، بگذریم.
20 قدم به سمت جلو بیا و بعد 15 قدم به راست..
( سوکجین کاری که ازش خواسته بودو انجام داد)
حالا 12 قدم بیا جلو و بعد وایسا..

سوکجین وایساد.. دقیقا وسط پل که از زیرش رودخونه رد میشدو عکس ماه و چراغای رنگی اطراف حسابی زیباش کرده بودن..
با کشیده شدن پالتوش از فکر در اومد و به دختر کوچولو نگاه کرد.
دخترک بدون حرف برگه ی دیگه ای به سمتش گرفت و رفت.

" خب.. حالا که رسیدی وقتشه یکم برات حرف بزنم.
من تنها بودم، تنهای تنها..
دور خودم و قلبم یه دیوار سنگی کشیده بودم، دیواری که هیچکس به جز پسرم تهیونگ نمیتونست ازش رد بشه.
ولی یه روز یه جفت چشم سیاه اون دیوارو بی اینکه بفهمم خراب کردن.
اون چشمای سیاه صاحب قلبم شدن.
من نمیدونم چجوری یا کِی ولی فهمیدم که بهت دل بستم، کیم.. سوکجین!
شاید همون موقعی بود که توی بغلم خوابیدی، یا وقتی که توی خونم موندی تا دستت بهتر بشه، شایدم موقعی که رفتیم جزیره نامی برای اردو..
در هر حال تو ، تمام زندگیم شدی.
من پسر دبیرستانی نیستم که توی این سن دچار هوس بشم، من برای باقی عمرم بهت نیاز دارم..
قبول میکنی شریک و همراه ِ من باشی؟
.
.

ادامه دارد....

" 𝐁𝐥𝐮 𝐞 𝐑𝐨𝐬𝐚 " 𝐂𝐨𝐦𝐩𝐥𝐞𝐭𝐞𝐝 •Where stories live. Discover now