мarry мe

1.1K 234 29
                                    


+ با من ازدواج میکنی ، کیم سوکجین؟

سوکجین باورش نمیشد. بیشتر شبیه یه خواب بود تا واقعیت.

نامجون جلوش زانو زده بود ، جعبه ای که حامل یه جفت حلقه ست مردونه بود رو به سمتش گرفته بود و با اون صدای بم و خاصش ازش میخواست تا باهاش ازدواج کنه!
احمق بود اگر قبول نمیکرد.

_ بله کیم نامجون! باهات ازدواج میکنم ؛ با کمال میل اینکارو میکنم.

نامجون خوشحال از جواب جین ، حلقه ی متعلق به اون دستش کرد و دستشو بوسید.
وقتی سر پا ایستاد ، سوکجین بی درنگ یقه های کتشو گرفت و جفتشونو به یه فرنچ کیس هات دعوت کرد.
دستای قوی و مردونه ی نامجون فیت کمر باریک سوکجین بودن و محکم بغلش کرده بودن.
این تصویر به قدری رویایی بود که رهگذرا با لبخند و عشق بهشون خیره شده بودن.
یکم بعد که نفسشون کم اومد از هم فاصله گرفتن.
سوکجین به حلقه اش نگاه کرد و لبخند زد،
نامجون دستاشونو بهم گره زد.

+ نمیدونی چقد هیجان دارم برای مراسممون!.

_ م..مراسم..؟

+ اره دیگه .. مراسم عروسی مون ، ماه عسلمون و باقی عمرمون ..

_ من هنوز باورم نمیشه.

نامجون خندید و به حلقه توی دستش خیره شد.
واقعا اینکارو کرده بود.
ناخوداگاه سوکجینو توی بغلش گرفت و شقیقه اش رو بوسید .
••
هوسوک با لبخند وارد کافه شد.
جیسو با دیدنش براش دست تکون داد.
هوسوک مقابلش نشست و دستشو گرفت:
+ اصلا نگران نباش باشه؟ این مدارکی که داریم خودش کمک بزرگی بهمون میکنه..
میتونیم حقتو ازشون پس بگیریم و بعدش دیگه تو میتونی راحت بری دنبال آرزوهات.

جیسو به لبخند درخشان هوسوک خیره شد .
" یعنی بعد از اینکه این پرونده تموم بشه، نمیتونم ببینمت؟ "

+ هی خوبی؟ صورتت چرا آویزون شد؟
_ خ..خوبم..یکم نگرانم ..
+ نگران نباش خانوم کوچولو درستش میکنیم!
حالا با یه قهوه و کیک شکلاتی چطوری؟

جیسو خندید:
_ موافقم

هوسوک دستشو بالا برد و به گارسون اشاره کرد برای گرفتن سفارش بیاد پیششون .
بعد از سفارش دادنشون هوسوک سکوت بینشونو شکست:
+ فردا میام دنبالت بریم شکایت کنی .
جیسو تشکر کرد‌.
بعد از خوردن قهوه ها تا هوسوک دخترو تا خونه اش رسوند.
جیسو با لبخند دور شدنشو تماشا کرد و وارد ساختمون شد.
از آسانسور پیاده شد تا وارد خونش بشه اما با دیدن در باز خونه ترسید.
با احتیاط وارد خونه شد و تنها کاری که تونست بکنه زنگ زدن به هوسوک بود.
هوسوک با دیدن شماره جیسو آیکون سبزو کشید اما تا خواست حرفی بزنه با صدای مرد غریبه ای حس کرد قلبش نمیزنه!
همینطور که گوشیو روی آیفون میزد، مسیر اومده رو برگشت.
+ طاقت بیار جیسویا، نمی‌ذارم اتفاقی برات بیوفته!

با دیدن پسر عموش که روی مبل نشسته بود خون توی رگاش یخ زد.
لعنتی !
_ سلام .. دختر عمو حالت چطوره؟

جیسو سعی کرد ازش فاصله بگیره:

_ ت..تو..تو اینجا چیکار میکنی؟ آدرس منو .. از کجا .. پیدا کردی؟
پسر عموش پوزخندی زد :
_ وقتی من مالک نصف این شهرم، پیدا کردن آدرس عروس فراریم مشکلی نداره که ..

_ ازم فاصله بگیر.
_ خیلی دوست داشتم به حرفت گوش بدم
ولی متاسفانه من اینهمه وقت تلف نکردم که حالا کارمو نیمه تموم بذارم.

دستش قبل از اینکه بتونه جیسو رو لمس کنه توسط یه فرد دیگه گرفته شد.
جیسو با ذوق به هوسوک نگاه کرد:
+ یکبار دیگه سعی کنی دستتو به جیسوی من بزنی ، کاری میکنم تا آخر عمرت از یه دستت استفاده کنی! فهمیدی؟
پسرو پرت کرد روی زمین.
جینمو که حسابی بهش برخورده بود، از جا بلند شد تا به هوسوک حمله کنه اما هوسوک زودتر دست به کار شد و با یه ضربه تو نقطه حساس گردنش، بیهوشش کرد.

به سمت جیسو چرخید و دختر بی درنگ خودشو به آغوشش رسوند.
+ هیششش! اروم باش جیسویا.. من اینجام.. خیلی خوب کردی که بهم زنگ زدی‌.

_ ا..اگر..اگر.. نمیو..مدی ..
+ میومدم .. من هرطوری میشد خودمو بهت می‌میرسوندم حتی اگر دم مرگ بود..

حرفش با بوسیده شدنش توسط جیسو نصفه موند.
حالا دیگه مطمئن بود جیسو هم بهش حسی داره پس محکمتر توی آغوشش حبسش کرد و به بوسه هاش جواب داد‌.

•••
جیمین از ذوق جیغ زد و هر دوتارو بغل کرد:
_ باورم نمیشه .. باورم نمیشه .. خدای من بهتون تبریک میگم. امیدوارم خوشبخت بشین !

یونگی هم هر دوتارو بغل کرد و بهشون تبریک گفت.
جیمین با ذوق گفت:
_ باید از فردا بیوفتیم دنبال کارا. لباس بخریم جای مراسمو اوکی کنیم مهمونا کادوها..

سوکجین خندید و گفت:
_ ممنون که انقد ذوق داری جیمین ولی ما مهمون زیادی نداریم خودمون و شمایید با جیسو و هوسوک!

یونگی خودشو روی کاناپه انداخت:
_ بهتر هرچی کمتر باشن خودتون راحت ترین ..

سوکجین به نامجون نگاه کرد:
_ باید به پسرا بگیم !
نامجون محکم بغلش کرد و سمت اتاق بچه ها راه افتادن:
+ میگیم ولی جفتمونم میدونیم اونا از خداشونه!

جیمین کنار یونگی نشست و مشغول گشتن دنبال جای مناسب برای مراسم شد.
یونگی بهش خیره شد و لبخند زد.
شاید دیگه موقعش شده بود که اوناهم بهم برسن (:
برای جیمین خیلی برنامه ها داَشت .
اول باید با نامجون سوکجین هماهنگ میکرد.

••

حلقه های نامجین

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

حلقه های نامجین
.
بترکونید لطفا
این روزا خیلی به حمایتتون احتیاج دارم
حالم خیلی خوب نیست!
دلم براتون تنگ میشه توت‌فرنگیام 🙂🫠

" 𝐁𝐥𝐮 𝐞 𝐑𝐨𝐬𝐚 " 𝐂𝐨𝐦𝐩𝐥𝐞𝐭𝐞𝐝 •Where stories live. Discover now