_جمن شییییییییجیمین با شیطنت خندید و با بطری آبی که حالا خالی شده بود از کلاس بیرون دوید. یونگی هم ریز ریز داشت بهش میخندید.
جونگکوک همونطور که خیس آب بود با حرص بلند شد و صورتشو با کتش خشک کرد. طبق معمول سر کلاس خوابش برده بود و با تموم شدن کلاس و البته بیدار نشدنش، جیمین یه بطری آب روی سر و صورتش خالی کرده بود.
* هوففف..جونگکوک بیا بریم بیرون وقت ناهاره !
جونگگوک همونجور که شونه به شونه یونگی به سمت سالن غذاخوری حرکت میکرد گفت:
_ فقط دستم به این جیمین نرسه که اگر برسه جونش پای خودشه!
یونگی نیشخندی زد و وارد سالن غذا خوری شدن.
جونگکوک وقتی جیمین رو دید که روی صندلی نشسته و داره غذاشو به قولی "کوفت میکنه" جلوتر رفت و یدونه زد پس که الش!_پسر تو مرض داری ؟ اگر سرما بخورم چی؟
▪︎جونگکوک چقدر تو لوسی! از سن و سالت خجالت نمیکشی، حداقل از قد و هیکلت خجالت بکش نوچ نوچ نوچ!
_حرف نزن کوتوله سی سانتی!
▪︎جونگکوووووک شی هوس یه بطری آب دیگه کردی آره؟
جونگکوک دهن کجی ای کرد و شروع کرد به خوردن غذاش.
یونگی هم مثل همیشه بی حوصله به بحث کردن های احمقانه اونا زل زده بود و با خودش فکر میکرد اصلا چه جوری با این دوتا تخم جن که به هیچ وجه ساکت نمیشدن دوست شده و میتونه تحملشون کنه!
بعد از خوردن غذاشون و تو سر و کله زدن های جیمین و جونگکوک راهی کلاس بعدیشون شدن. بعد از چندین ساعت طولانی و خسته کننده، کلاسشون تموم شد و هر کدوم به سمت خونه هاشون راه افتادن.
جونگکوک به سمت خونه حرکت کرد و توی راه چند دور پلی لیستش رو به فاک داد. ده دقیقه بعد به خونه رسید و مستقیم سمت اتاقش رفت که از قضا پر بود از تابلوهایی که خودش کشیده بود. اونارو مثل بچه هاش دوست داشت و هر وقت که نگاهشون میکرد کلی لذت میبرد. آرزوهای زیادی داشت، اون برای آینده اش کلی برنامه داشت!
به سمت کمدش رفت و یونیفرم مدرسه اش رو با یه دست لباس راحتی عوض کرد.
بیرون رفت و به مادرش که تا کمر توی یخچال رفته بود تا مواد سالاد رو بیرون بیاره سلام داد :
_ ماااامان جون ناهار چی داریم خیلی گشنمهههه؟
مامانش طبق معمول چشم غره ای بهش رفت :
+ خیلخوب جونگکوک پدرت بیاد ناهار میخوریم.
همون موقع برادرش جونگوو از اتاق اومد بیرون و به سمت یخچال رفت تا آب بخوره.
_ سلام بلد نیستی تو جونگوو؟
جونگوو پوکر شد:
×سلام:/ خب الان میخوای سلام منو شیاف کنی؟
YOU ARE READING
Your eyes tell || VK || Completed
Fanfiction+ تمومش کن جونگکوک! دیگه تحمل این رفتارهای بچگانه ات رو ندارم! _ من نیاز ندارم که از زبونت بشنوم دوستم داری.. چشمات تهیونگ.. چشمات میگن! خلاصه : جونگکوک، پسر 19ساله ای که سال اخر دبیرستانه و عاشق نقاشی عه. روحیه حساس و شکننده ای داره!! از نظر خودش...