ولی با صحنه ای که دید، چشم هاش اندازه ته نعلبکی گشاد شدن.
چندثانیه طول کشید تا بتونه چیزی که میبینه رو تحلیل کنه.
جیمین نیشش تا بناگوش باز بود و چشم هاش هلالی شده بودن. و با شیطنت داشت میخندید و...
اوه فاک اون روی بدن جونگکوک خم شده بود و صورت هاشون چند سانتی متر بیشتر باهم فاصله نداشتن . جونگکوک لبخند عمیقی روی صورتش داشت و چشم هاش رو بسته بود . انگار داشت خجالتمیکشید؟!تهیونگ خشکش زده بود و اخم هاش رو تو هم کشید.
این دوتا دقیقا داشتن چه غلطی میکردن؟؟
اونم درست توی خونه تهیونگ و اتاق روبروی خودش؟!!نمیخواست بیشتر از این بهش فکر کنه برای همین بدون فکر در رو با شدت باز کرد که از پشت به دیوار کوبیده شد . جیمین با خنده از توی صورت جونگکوک کنار رفت و رو تخت نشست .
برگشت و به تهیونگ نگاه کرد :
▪︎چیزی شده هیونگ؟!
جونگکوک خشکش زده بود و با تحلیل موقعیتش گونه هاش گل انداخته بودن و با خجالت سرش رو انداخته بود پایین . تهیونگ یه نگاه به جونگکوک کرد که سرش پایین بود و موهاش توی صورتش ریخته بود و نگاه عصبانی و پر اخمش رو به جیمین داد:
+بیا بیرون کارت دارم
▪︎باشه حالا چرا میزنی ؟!
دیوانه ای زیر لب گفت و بلند شد.
▪︎الان میام جونگکوک
بیرون رفت و روبه روی تهیونگ وایساد . جیمین واقعا نمیدونست چرا از صبح هنوز داداشش ازش عصبانیه. برای همین با تعجب پرسید:
▪︎هیونگ چی شده ؟
+دوست پسرت رو اوردی تو خونه من جیمین؟ این کثافت کاریا رو تو خونه من میکنید؟
▪︎وات د فاک هیونگ ... اون دوست پسرم نیست ما فقط داشتیم شوخی میکردیم همین.
بعد با چهره ی شیطونی گفت :
▪︎اصلا اگرم دوست پسرم بود ... چی میشد مگه؟!ز خدامم باید باشه اون خیلی دافه هیونگ.
+ بسه جیمین ...حالمو بهم زدی.. از این شوخی های بی جا هم نکنید ... خونه رو هم رو سرتون نزارید من دارم کار میکنم
BINABASA MO ANG
Your eyes tell || VK || Completed
Fanfiction+ تمومش کن جونگکوک! دیگه تحمل این رفتارهای بچگانه ات رو ندارم! _ من نیاز ندارم که از زبونت بشنوم دوستم داری.. چشمات تهیونگ.. چشمات میگن! خلاصه : جونگکوک، پسر 19ساله ای که سال اخر دبیرستانه و عاشق نقاشی عه. روحیه حساس و شکننده ای داره!! از نظر خودش...