بعد از تموم شدن مدرسه اش به رستوران رفت و از وقتی که رسیده بود، هر چند دقیقه یه بار به در بسته مدیریت نگاه میکرد و نفسش رو با صدا بیرون میداد. تا وقت خالی پیدا میکرد گوشیش رو چک میکرد تا شاید اون گوشی لعنت شده زنگ بخوره.
اما با نشنیدن کوچیک ترین صدایی از اون تلفن توی صفحه تماس ها رفت و خواست روی مخاطبی که ❤JK's سیو کرده بود رو لمس کنه که با هجوم فکر های منفی به ذهنش پشیمون شد.
" نه اینجوری شاید مزاحمش بشم "
" اینجوری خیلی ضایع و اویزون به نظر میرسم "
" خودش گفت بهم زنگ میزنه. اون قول داد. پس زنگ میزنه من مطمئنم "
مصمم سری تکون داد و گوشی رو توی جیبش برگردوند.
اما تا آخر وقتی که تو رستوران بود، خبری از زنگِ اونی که بیقرارش بود نشد. برای بار هزارم نگاهش به در اتاقش افتاد، چونه اش لرزید و بغض گلوش رو سوزوند." چرا انقدر منتظرم گذاشتی تهیونگ؟ من فقط میخوام صداتو بشنوم. "
نفس صدا داری کشید و از جلوی اون اتاق کذایی رد شد.
امروز جیمین گفته بود که میخواد برای شب یونگی رو هم دعوت کنه تا سه تایی بعد از مدت های طولانی خوش بگذرونن.
پس زودتر کارهاش رو تموم کرد و با اجازه از یونجون زودتر به خونه رفت. به خونه که رسید لباس هاش رو عوض کرد و بعد از مدت کوتاهی جیمین هم زنگ رو به صدا در اورد و بهش ملحق شد.باهم خوراکی ها و شامشون رو اماده میکردن و میشه گفت تقریبا جیمین مغزش رو سابیده بود.
▪︎جونگکوک من الان خوبم؟
▪︎جونگکوک من خوشگل به نظر میرسم؟
▪︎نباید یه لباس خوشگل تر میپوشیدم؟
▪︎به نظرت چشمام خوب به نظر میرسه؟ زیرش گود نیوفتاده نه؟
و این جونگکوک بود که دهنش از این همه حساسیت باز مونده بود. جیمین اگر میدونست یونجون اون رو به عنوان زیباترین پسر جهان نام برده هیچ وقت به خودش شک نمیکرد و این سوال هارو نمیپرسید.
جیمین در حال حرف زدن بود و جونگکوک توی کابینت ها دنبال ظرف مناسبی برای ریختن خوراکی ها میگشت. و وقتی کابینت کنار یخچال رو باز کرد با دیدن اون بسته ابنبات های باز نشده خوشمزه و وسوسه انگیز چشم هاش درشت شد.
" من که آبنبات هام توی اتاقمه پس کی ای...
اوه تهیونگ ... آخرش منو دیوونه میکنی "با فکر به این که این ابنبات هارو تهیونگ خریده و مخصوص جونگکوک اونجا گذاشته چشم هاش قلبی شد و اگر جیمین اونجا نبود الان قطعا شصت بار لگد تو هوا پرتاب میکرد و با ابنبات های عزیزش تا صبح میرقصید و جشن میگرفت.
با زنگ خوردن در جونگکوک از دست وراجی های جیمین خلاص شد و دید که اون پسرک وراج تقریبا به سمت در پرواز کرد.
YOU ARE READING
Your eyes tell || VK || Completed
Fanfiction+ تمومش کن جونگکوک! دیگه تحمل این رفتارهای بچگانه ات رو ندارم! _ من نیاز ندارم که از زبونت بشنوم دوستم داری.. چشمات تهیونگ.. چشمات میگن! خلاصه : جونگکوک، پسر 19ساله ای که سال اخر دبیرستانه و عاشق نقاشی عه. روحیه حساس و شکننده ای داره!! از نظر خودش...