ساعت 7 صبح بود که با آلارم گوشیش، از خواب با هزار بد بختی بیدار شد.
اگر تهدید تهیونگ مبنی بر زنده به گور کردنش نبود، قطعا باز هم آلارم رو به یک طرفش میگرفت و به خواب نازش ادامه میداد.دوباره مثل همیشه نشست روی تخت و به افق خیره شد تا مغزش لود شه.
"من کجام ؟ کی اومدم اینجا؟ آخرین بار که توی ماشین بودم ..."
وقتی دید چیزی یادش نمیاد، بیخیال فکر کردن شد و از روی تخت بلند شد.راستش این اولین بارش نبود که یهویی جایی که نباید، خوابش میبرد و اکثرا توی خواب خودش بصورت خودکار پا میشد و میرفت سر جاش میخوابید. در صورتی که یادش هم نمیومد.
و جالب اینکه اون وقتی خوابش میومد انگار مست بود و بدون اینکه خودش یادش باشه میرفت سر جاش میخوابید. با این فکر شونه ای بالا انداخت و با خودش گفت
"لابد دیشب هم نفهمیدم اومدم رو تخت"ولی واسه تشکر نکردن از تهیونگ برای رسوندش به خونه عذاب وجدان داشت.
بعد از یکربع حاضر و آماده به سمت پایین حرکت کرد تا به مدرسه بره که تهیونگ رو توی آشپزخونه دید درحالی که به کانتر تکیه داده و داره قهوه میخوره.با شرمندگی جلو رفت و گفت:
_سلام صبح بخیرتهیونگ به سمت عقب برگشت
+سلام
_م.میگم مرسی که دیشب منو رسوندید ...امممم... انگار خیلی خسته بودم که همینجوری رفتم توی اتاق و خوابیدم. من وقتی خوابم میاد ... هوشیاریمو تقریبا از دست میدم ببخشید بابت بی ادبیم.
سرش رو انداخته بود پایین و سعی میکرد جملات رو کنار هم بچینه و یه توضیح درست و حسابی به مرد رو به روش بده.تهیونگ پوزخندی زد. اون بچه واقعا فکر میکرد خودش رفته رو تخت؟
+دفعه بعد دیگه نمیبرم بزارمت روی تختت بچه... حواست رو جمع کن کجا خوابت میبره. من پرستارت نیستم!
با لحن بیخیالی گفت و رفت به سمت اتاقش.جونگکوک که از همون لحظه که تهیونگ گفته بود "نمیبرم بزارمت روی تختت" دهنش عین غار باز شده بود با چشم های بیرون زده داشت به جای خالی تهیونگ نگاه میکرد. دوباره خجالت کشید.
"چه ابرو ریزی ای ... حالا چجوری باید تو چشماش نگاه کنم... "
با خودش فکر کرد.با صدای در که نشون از رفتن تهیونگ به سر کار بود به خودش اومد. قبل از اینکه دیر بشه چند تایی تو سر خودش زد و به خودش و سیستم خوابش لعنت فرستاد.
واقعا مثل این که دیگه آبرویی جلوی این مرد براش نمونده بود.
بهرحال سمت در رفت و به طرف مدرسه حرکت کرد.
.
.
.
.چند روزی از اون اتفاق خجالت آور میگذشت و جونگکوک بعد از کلی قایم موشک بازی با تهیونگ، بالاخره کمی با خودش کنار اومده بود. در صورتی که تهیونگ حتی به کتفشم نبود.
جونگکوک که تو کار پاره وقتش حسابی ماهر شده بود و همه چم و خم کار دستش اومده بود، دیگه کمتر خسته میشد.
امروز روز تعطیلش بود و صبح به جیمین و یونگی زنگ زده بود که بیان اونجا و ناهار رو باهم باشن و خوش بگذرونن.
ESTÁS LEYENDO
Your eyes tell || VK || Completed
Fanfic+ تمومش کن جونگکوک! دیگه تحمل این رفتارهای بچگانه ات رو ندارم! _ من نیاز ندارم که از زبونت بشنوم دوستم داری.. چشمات تهیونگ.. چشمات میگن! خلاصه : جونگکوک، پسر 19ساله ای که سال اخر دبیرستانه و عاشق نقاشی عه. روحیه حساس و شکننده ای داره!! از نظر خودش...