ساعت تقریبا 10 شب بود. اونها با خنده و شوخی و جوک های متعددشون شام رو خورده بودن.
دور میز کنار هم نشسته بودن و میخواستن یکی یکی کادوهارو به نامجون بدن.جین بسته کوچیکی رو به طرف نامجون گرفت. نامجون با لبخند اون رو از دست جین گرفت و بازش کرد. با دیدن کادوش ابروهاش و بالا فرستاد و با بهت و ذوق به چشمهای جین که عاشقانه به نامجون نگاه میکردن، نگاه کرد.
- گفتم از این چیزا دوست داری و وقتی میندازیشون زیادی هات میشی بیب، برای همین خوشگل ترینشون رو برات گرفتم.
اون برای نامجون زنجیر طلایی گرفته بود که تقریبا وقتی مینداختش، تا روی سینه هاش میومد و دستبند ست گردنبندش و یه گوشواره تک واسه یکی از گوشهاش.
نامجون واقعا از کادو خوشش اومده بود. نگاه محبت امیزی به جین کرد:
#ممنون عزیزم اینا خیلی قشنگن.
جین بوسه ای روی گونه نامجون گذاشت. توی اون جمع فقط یونگی بود که با قیافه وات دا فاکیش به اون دوتا نگاه میکرد و هر دفعه نگاه هوسوک بهش میوفتاد و ریز ریز به اون پسر بچه میخندید.
هوسوک کادویی رو به سمت نامجون گرفت و گفت :
& بیا خرس مهربون اینم برای تو
نامجون کادو رو گرفت و با دیدن کتابی که همیشه خیلی دوست داشت بخونه با ذوق تشکری از هوسوک کرد.
یونگی هم دستی پشت سرش کشید و پاکتی رو روی میز گذاشت و سر سری گفت :
*من نمیدونستم از چی خوشت میاد و نمیشناختمت .. برای همین به سلیقه خودم برات یه چیزی گرفتم امیدوارم خوشت بیاد.
#ممنون. اصلا انتظار نداشتم بهم کادو بدی یونگی شی.
و با باز کردن کادو و دیدن شیشه عطر لبخندی روی لبهاش اومد. عطر و بو کرد و گفت :
#اوه این عطر خیلی خوش بوعه... سرد و تلخ
& کادوهات شبیه خودتن مین یونگی
هوسوک با لبخند رو به یونگیگفت. ولی یونگی نگاه سردی بهش کرد و به پشتی صندلی تکیه داد.
جونگکوک و جیمین با ذوق و شوق دست نامجون و گرفتن و به بیرون هدایتش کردن بقیه هم پشت سرشون راه افتادن. جین با غر غر رو به نامجون گفت :
-نامی اگر از کادوشون بیشتر از مال من خوشت بیاد کله ات رو میکنم باشه؟
نامجون سری با خنده تکون داد.
روبه روی خونه سگ وایسوندنش و اروم سگ کوچولو رو از خونهاش بیرون وردن. نامجون اول با تعجب به اون موجود کوچولو نگاهی انداخت و بعد ذوق زده به سمت اون رفت و اروم تو بغل گرفتش.همونجور که حدس زده بودن، نامجون خیلی ذوق کرده بود و سگش رو همه اش نوازش میکرد و میبوسید.
YOU ARE READING
Your eyes tell || VK || Completed
Fanfiction+ تمومش کن جونگکوک! دیگه تحمل این رفتارهای بچگانه ات رو ندارم! _ من نیاز ندارم که از زبونت بشنوم دوستم داری.. چشمات تهیونگ.. چشمات میگن! خلاصه : جونگکوک، پسر 19ساله ای که سال اخر دبیرستانه و عاشق نقاشی عه. روحیه حساس و شکننده ای داره!! از نظر خودش...